۱۳۸۸ آبان ۹, شنبه

حکایت حمله ملخ

به نام خدا، اللهم عجل لولیک الفرج، سلام دوستان، امروز مطلبی از گلستان بعدی خودم در خصوص خرج و برج تراشیدن زنها به طرق مختلف برای شوهرانشان آورده ام. البته این مطلب انشاالله شامل حال اکثر خانمهای خانه نمی شود:
حکایت حمله ملخ
ایام ماضی در اقلیم سپاهان،در قریه پزوه از توابع خوراسگان ، طی طریق می کردم. دهقانی بود حاج مجید نام و معتبرازاکابر پزوه که زانو بغل کرده و چمبرک زده و لک و لیویلش به غایت آویزان شده و بر کنار کشتزارش نشسته. دمادم از اعماق وجودش آهی سوزناک کشیده و اشکش ازمشکش سرازیر شده. حالتی بس رقت انگیز بود.
لختی بر موضع توقف کردم و در حال زارش نگریستم. بدو گفتم: ای دهقان این حال زار از برای چیست و کدام مصیبت عظما بر تو مستولی شده که راه در رو ندارد؟
حاجی گفت:با چشم ظاهرهم توان دیدن که چه بر سر من آمده. تو هم چشم سر داری و هم دل.
بدو گفتم: گمان برم که چه حادث شده. لیک بیان حال زار، خود کاهش دهد وخامت آن حال زار را. پس واگوی تا راحت شوی.
حاجی گفت: سالی به هزار محنت و خسّت آسمان، تنها با توکل بر خدا، گندم کاشتم و امید پروردم. حال که موقع دروست، لشکر ملخ، مزرعه ام را مورد تطاول قرارداده و خوشه های طلاگون گندمم را تاراج کرده. لختی خورده و لختی مالیده و لختی تباه کرده و باقی بر زمین ریخته. بی حیا همگنان می راند و می کند آنچه خواهد و دل من ریش ریش.
گفتم: سخنی راندی که دل هر مستمع بر حالت بریان گردد. لیک تو از برای آن قافیه باخته ای و به گوشه ای خزیده ای و دستان بر فوق سر افراشته ای که از بلاهای کبیره ی دیگر که متواتر برما هجوم می آورد غافل شده ای. بدان که خدای عزّوجل همیشه آنچنان مصیبت دهد که جای شکرش گذارد. این ملخ می خورد و لیک از ریشه برنمی کند و مقداری برخوشه گذارد و حداقل از مانده آن علوفه ای از برای چارپایانت خواهد ماندن. لیک از آن بترس که چنان برد که هیچ نگذارد.
حاجی گفت: آن کیست که برد و خورد و هیچ وانگذارد؟
پس از لختی گفتم: آن آفریده خطرناک زن است و از طایفه نسوان که قدما به غلط اورا ضعیفه نامند. که آن نامگذاری هم از موش مردگیشان بوده که در طول قرون ماضی و آتی آنچنان خود را نمایانند که جماعت رجل ساده ی عامی، وی را ضعیف انگارند و ضعیفه صدا زنند و در خاطرشان گذرد که توانند بر این طایفه غدّارمستولی گردند. این جماعت را کید و مکری است خداداد که جماعت رجل متکبراز آن محرومند و بی خبر.
حال اصل قضیت را گوش کن. هر آن دم که بدانند که در جیب قبای شوهر دوقران زیادت کرده به انواع حیل از قبیل ابتیاع مایحتاج خانه، مخارج مکتب فرزندان، خرید جهیزیه برای دخترکان، شدن به انواع مکتب یوگا و لاغری، رفتن به نزد اطبای حاذق از برای کوچک کردن دماغ و برآوردن گونه وقلوه کردن لب و در آخر مشبه شدن به آن روحوضی منحوس فرنگی -سرکار علیه آنجلینا جولی- و یا خرید انواع اسباب منزل ماهواره ای از برای توپوزی زدن به خواهرشوهر وجاری....آن دو قران رابه طرفة العینی با ناجوانمردی تصاحب کرده و بر باد فنا دهد. بیچاره شویش که چه مزدور دولت باشد و چه کاسب بازار هیچ نتواند کردن جز تسلیم.
این عمل آنان نه از برای رفع نیازشان، بل بابت آن است که مبادا دو قران جمع شود و تمبان شویشان دو شود که اگر دوشود؛ شاید، احتمالا، روزی، تقدیرأ، بر سرشان هوو آرد. اینان بدین سبب و من باب پیش دستی درهر موقع و موضعی، خرج و برجی تراشیده و شوی از همه جا بیخبر را تیغ زنند. اگر مرد عاقل بود و نم پس نداد، آنگاه است که فرزندان قطار کرده و هر کدام را با مستمسکی به ریش پدر آویزان نموده تا چنان او را تحت فشار گذارند که راهی جز دادن درهم و دینار جهت خلاصی از دست آنان نداشته باشد و این گونه مرد را تلکه می کنند که آب بدود و نان بدود مردان هم به دنبال آن. از برای آن است که مردان هرچه بیشتر درآورند بیشتر باید بدوند و بازهم بدوند... .
حاجی گفت: غم حمله ملخان، حمله اینان را از یادم برده بود لیک این ذکر مصیبت تو مرا به غم عظمای دیگر رهنمون شد که مدتی از آن غافل بودم. حال غم اکبری را که بدان مبتلایم را چنان به یادم آوردی که حمله ملخان از پی آن هیچ باشد که حمله ملخان را چاره باشد و اندازه ، لیک حوائج جماعت نسوان را نه اندازه است و نه چاره.