به نام خداوند جان و خرد
اللهم عجل لولیک الفرج
منت خدای را عزوجل که طاعتش موجب قربت است و به شکراندرش مزید نعمت
چندی پیش در کلاس های دروس مدیریتی دانشگاه، استاد نصر همیشه در اثنای درس از رجوع به کلیات سعدی سخن می گفت که همه آنچه که غربیان با نام علم مدیریت به خورد ما می دهند - که کلا عمر کمتر از یکصد سال دارد- همه و همه متعلق به شیخ اجل سعدی است که هفت قرن پیش به زیبایی و فصاحتی خاص در قالب نثر و نظم آورده و هرکه بدان رجوع کند، آه از دلش بلند شود که چگونه ما مفاخر خود را فراموش کرده ایم و غربیان آثارشان را دزدیده اند و هرکدام قسمتی از مکتوبات سعدی را با تغییر الفاظ با نام خود و به عنوان نظریه ای مدیریتی ثبت کرده اند و ما ایرانیان از آن غافل.
پس از اتمام تحصیلات روزی از سر تفنن به سراغ کلیات سعدی که در کتابخانه ام گرد و خاک می خورد و تنها جنبه تزئینی خانه را داشت رفتم. شروع به مطالعه کردم، با پیش زمینه ای که داشتم هرچه بیشتر می خواندم مشتاق تر می شدم و برحسرتم می افزود که چرا بزرگان علم مدیریت ایران، این نظریه های مدیریتی امروز را بررسی نمی کنند و منبع آن را از کلیات سعدی استخراج نمی کنند تا دانشجویان و مشتاقان علم بدانند که آنگاه که غربیان بر درخت زندگی می کردند ما بهترین اصول مدیریتی را داشتیم که همینک بعد از هفتصد سال هنوز تازه است با نام های غربیان به خود ما عرضه می شود.
آب درکوزه وما تشنه لبان می گردیم
یار درخانه ما گرد جهان می گردیم
خلاصه هرچه سعدی در باب ملوک فرموده ، امروز در باب مدیران به کار آید و به حق هرکه بخواند و بدان عمل کند حتما مدیری خواهد شد جامع الاکناف و غالب و محبوب. اما چون نثر آن مسجع است و ادبی، ممکن است در نگاه اول فقط یک قطعه ادبی یا یک حکایت کوتاه به نظر بیاید. ولی وقتی در آن اندیشه شود به عمق نظری آن پی برده خواهد شد.
من هم برای سهولت کار خوانندگان و راحتی آنان در انطباق آن با امور جاری بعضی حکایات باب اول گلستان سعدی را برداشته و به جای کلمه ملک و پادشاه و امیر، کلمه مدیر را گذاشتم تا بدانیم که هرچه سعدی گفته برای امروز هم هست و درک آن ساده تر شود و در بعضی مواقع حکایات را ساده تر کردم و کلماتی که به امروز نزدیکتر بود گذاشتم اما سعی کردم شکل کلی حکایات تا آنجا که امکان دارد تغییر نکند تا دوستان و مدیران علاقه مند شوند که به خود کلیات سعدی مراجعه کرده و آن منبع بی بدیل پارسی دانش مدیریت را بخوانند و به کاربرند و از آن در امور خویش به نحو احسن و اکمل استفاده کنند.
محمدرضا باغبانی
گلستان بعدی
در عبرت مدیران
حکايت
در يكى از بازدیدها، عده اى را انتخاب كردند و نزد مدیرآوردند. مدیرفرمان داد تا يكى از کارمندان را انتقال دهند. کارمند كه از آتیه زندگى وشغلش نااميد شده بود، خشمگين شد و مدیر را مورد سرزنش و دشنام خود قرار داد كه گفته اند: هر كه دست از جان بشويد، هر چه در دل دارد بگويد.
وقت ضرورت چو نماند گريز
دست بگيرد سر شمشير تيز
مدیر پرسيد: اين کارمند چه مى گويد؟
يكى از معاونان نيک محضر گفت : ای خداوند همی گويد:
والكاظمين الغيظ و العافين عن الناس
مدیر را رحمت آمد و از سر انتقالی او درگذشت.ومعاون ديگر که ضد او بود گفت : ابنای جنس مارا نشايد در حضرت مدیران جز راستی سخن گفتن.اين مدیر را دشنام داد و ناسزا گفت. مدیر روی ازين سخن درهم آمد و گفت : آن دروغ پسنديده تر آمد مرا زين راست که تو گفتی که روی آن در مصلحتی بود و بنای اين بر خبثی . چنانكه خردمندان گفته اند: دروغ مصلحت آميز به ز راست فتنه انگيز.
هر كه شاه آن كند كه او گويد
حيف باشد كه جز نكو گويد
و بر پيشانى ايوان كاخ فريدون شاه ، نبشته بود:
جهان اى برادر نماند به كس
دل اندر جهان آفرين بند و بس
مكن تكيه بر ملك دنيا و پشت
كه بسيار كس چون تو پرورد و كشت
چو آهنگ رفتن كند جان پاك
چه بر تخت مردن چه بر روى خاك
* * * *
حکايت
يكى از مدیران خراسان ، مدیری متوفی با بیست و پنج سال سابقه مدیریت را در عالم خواب ديد كه جمله وجود او ريخته بود و خاک شده مگر چشمان او که همچنان در چشمخانه همی گرديد و نظر می کرد. ساير حکما از تاويل اين فرو ماندند مگر درويشی که بجای آورد و گفت: هنوز نگران است که میز مدیریتش با دگران است.
بس نامور به زير زمين دفن كرده اند
كز هستيش به روى زمين يك نشان نماند
وان پير لاشه را كه نمودند زير خاك
خاكش چنان بخورد كزو استخوان نماند
زنده است نام فرخ نوشيروان به خير
گرچه بسى گذشت كه نوشيروان نماند
خيرى كن اى فلان و غنيمت شمار عمر
زان پيشتر كه بانگ بر آيد فلان نماند
* * * *
حکايت
کارمند زاده ای را شنيدم که جوان بود و جدیدالاستخدام و ديگر کارمندان مسن و باسابقه. باری مدیر به کراهت و استحقار درو نظر می کرد . پسر به فراست استبصار بجای آورد و گفت: ای مدیر، کوتاه خردمند به که نادان بلند . نه هر چه به قامت مهتر به قيمت بهتر . اشاة نظيفة و الفيل جيفية.
اقل جبال الارض طور و انه
لاعظم عندالله قدرا و منزلا
آن شنيدى كه لاغرى دانا
گفت بار به ابلهى فربه
اسب تازى وگر ضعيف بود
همچنان از طويله ای خر به
مدیر بخنديد و ارکان مدیریت پسنديدند و کارمندان دیگر بجان برنجيدند.
تا مرد سخن نگفته باشد
عيب و هنرش نهفته باشد
هر بيشه گمان مبرکه خالى است
شايد كه پلنگ خفته باشد
شنيدم که مدیر را در آن قرب مشکلی صعب روی نمود . چون مشکلات از هردو طرف روی درهم آوردند اول کسی که به ميدان درآمد و طرحی نو داد اين کارمند بود. گفت :
آن نه من باشم که روز جنگ بينی پشت من
آن منم گر در ميان خاک و خون بينی سری
کان که جنگ آرد،به خون خويش بازی می کند
روز ميدان، وان که بگريزد، به خون لشکری
اين بگفت و طرحی نوآورد و مشکلات و مصائب کاری بينداخت . چون پيش مدیر آمد زمين خدمت ببوسيد و گفت :
اى كه شخص منت حقير نمود
تا درشتى هنر نپندارى
اسب لاغر ميان ، به كار آيد
روز ميدان نه گاو پروارى
آورده اند که تشکیلات رقیب بسيار بود و اينان اندک . جماعتی آهنگ گريز کردند. کارمند جوان نعره زد و گفت: ای مردان بکوشيد يا جامه زنان بپوشيد. سایرکارمندان را به گفتن او تهور زيادت گشت و به يکبار متعهدانه کوشیدند . شنيدم که هم در آن سال بر رقیب ظفر يافتند. مدیر سر و چشمش ببوسيد و در کنار گرفت و هر روز نظر بيش کرد تا معاون خويش کرد. معاونان حسد بردند و پاپوش برایش ساختند. رییس حراست از غرفه بديد ، برحذرداشت . کارمند دريافت و دست از کار کشيد و گفت : محال است که هنرمندان بميرند و بی هنران جای ايشان بگيرند.
كس نيابد به زير سايه ی بوم
ور هماى از جهان شود معدوم
مدیر را از اين حال آگهی دادند. معاونانش را بخواند و گوشمالی بجواب بداد. پس هريکی را از اطراف بلاد حصه معين کرد تا فتنه و نزاع برخاست که: ده درويش در گليمى بخسبند و دو پادشاه در اقليمى نگنجند.
نيم نانى گر خورد مرد خدای
بذل درويشان كند نيمى دگر
ملك اقلمى بگيرد پادشاه
همچنان در بند اقليمى دگر
* * * *
حکايت
طايفه ی دزدان و اختلاس گران و رانت خواران بر سر تشکیلاتی نشسته بودند و منفذ اموربسته و رعيت بلدان از مکايد ايشان مرعوب و لشکر مدیر مغلوب . بحکم آنکه ملاذی منيع از باندی مافیایی گرفته بودند و ملجاء و ماوای خود ساخته . مدبران تشکیلات آن طرف در دفع مضرات ايشان مشاورت همی کردند که اگر اين طايفه هم برين نسق روزگاری مداومت نمايند مقاومت ممتنع گردد.
درختى كه اكنون گرفتست پاى
به نيروى مردى برآيد ز جاى
و گر همچنان روزگارى هلى
به گردونش از بيخ بر نگسلى
سر چشمه شايد گرفتن به بيل
چو پر شد نشايد گذشتن به پيل
سخن بر اين مقرر شد که يکی به تجسس ايشان برگماشتند و فرصت نگاه داشتند تا وقتی که بر سر قومی رانده بودند و تسهیلات قومی را به به رانت و رابطه سگخور می کردند ، تنی چند بازرسان واقعه ديده ی کار آزموده ی سالم را بفرستادند تا در چند و چون مکتوبات پرونده وارد شوند . شبانگاهی که اینان به بیوتشان رفته و رخت و غنيمت بنهادند ، بازرسان در امارت مدیریت مشغول به کار گشتند تا پاسی از شب در پرونده ها مستغرق شدند و این کار چندین شب مکرر شد.
قرص خورشيد در سياهى شد
يونس اندر دهان ماهى شد
حراستیان و بازرسان از کمين بدر جستند و دست يکان بر کتف بستند و بامدادان به درگاه مدیر حاضر آوردند . همه را به اخراج اشارت فرمود. اتفاقا در آن ميان جوانی بود ميوه ی عنفوان شبابش نورسيده و سبزه ی گلستان عذارش نودميده. يکی از معاونان پای تخت مدیر را بوسه داد و روی شفاعت بر زمين نهاد و گفت : اين پسر هنوز از باغ زندگانی برنخورده و از ريعان جوانی تمتع نيافته. توقع به کرم و اخلاق خداونديست که به بخشيدن او بربنده منت نهد .. مدیر روی از اين سخن درهم کشيد و موافق رای بلندش نيامد و گفت:
پرتو نيكان نگيرد هر كه بنيادش بد است
تربيت نااهل را چون گردكان برگنبد است
نسل فساد ایشان منقطع کردن اولی تراست و بیخ تبار ایشان برآوردن، كه آتش فرو نشاندن واخگر گذاشتن و مار افعى كشتن و بچه نگه داشتن کار خردمندان نیست.
ابر اگر آب زندگى بارد
هرگز از شاخ بيد بر نخورى
با فرومايه روزگار مبر
كز نى بوريا شكر نخورى
معاون، سخن مدیر را طوعا و کرها پسنديد و بر حسن رای مدیر آفرين گفت و عرض كرد: راى مدیر- دام مدیریته - عين حقيقت است که اگر درصحبت آن بدان تربیت یافتی، طبیعت ایشان گرفتی و یکی از ایشان شدی. اما بنده امیدوارست که در صحبت صالحان تربیت پذیرد و خوی خردمندان گیرد که هنوز جوان است و سیرت بغی و فساد در نهاد او متمکن نشده و در خبر است:
كل مولود يولد على الفطرة فابواه يهودانه او ينصرانه او يمجسانه .
پسر نوح با بدان بنشست
خاندان نبوتش گم شد
سگ اصحاب كهف روزى چند
پى نيكان گرفت و مردم شد
این بگفت و طایفه ای از ندمای مدیر با وی به شفاعت یارشدند تا مدیر از سر اخراج او درگذشت و گفت : بخشيدم اگر چه مصلحت نديدم.
دانى كه چه گفت زال با رستم گرد؟
دشمن نتوان حقير و بيچاره شمرد
ديديم بسى ، كه آب سرچشمه خرد
چون بيشتر آمد شتر و بار ببرد
فی الجمله کارمند جوان را بناز و نعمت برآوردند و استادان به تربيت او نصب کردند تا حسن خطاب و رد جواب و آداب خدمت مدیرش در آموختند و در نظر همگان پسندیده آمد. باری معاون از شمايل او در حضرت مدیر شمه ای می گفت که تربيت عاقلان در او اثر کرده است و جهل قديم از جبلت او بدر برده. مدیر را تبسم آمد و گفت :
عاقبت گرگ زاده گرگ شود
گرچه با آدمى بزرگ شود
سالی دو برين برآمد. طايفه ی اوباش تشکیلات بدو پيوستند و عقد موافقت بستند تا به وقت فرصت اختلاس کلان کرد و نعمت بی قياس برداشت و در امارت دوبی به ریش تشکیلات قهقه کرد. مدیر دست تحير به دندان گزيدن گرفت و گفت :
شمشير نيك از آهن بد چون كند كسى ؟
ناكس به تربيت نشود اى حكيم كس
باران كه در لطافت طبعش خلاف نيست
در باغ لاله رويد و در شوره زار خس
زمين شوره سنبل بر نياورد
در او تخم و عمل ضايع مگردان
نكويى با بدان كردن چنان است
كه بد كردن بجاى نيكمردان
* * * *
حکايت
کارمندزاده ای را بر در سرای مدیریت ديدم که عقل و کياستی و فهم و فراستی زايدالوصف داشت، هم از عهد خردی آثار بزرگی در ناصيه ی او پيدا.
بالاى سرش ز هوشمندى
مى تافت ستاره بلندى
فی الجمله مقبول نظر افتاد که جمال صورت و معنی داشت و خردمندان گفته اند توانگرى به هنر است نه به مال ، بزرگى به عقل است نه به سال.
معاونان ومشاوران مدیر بر منصب او حسد بردند و به خيانتی متهم کردند و در انتقال و اخراج او سعی بی فايده نمودند . دشمن چه زند چو مهر باشد دوست؟ ملک پرسيد که موجب خصمی اينان در حق تو چيست؟ گفت: در سايه ی مدیریت مدیر- دام مدیریته - همگنان را راضی کردم مگر حسود را که راضی نمی شود الا به زوال نعمت من، و اقبال و دولت خداوند باد.
توانم آن كه نيازارم اندرون كسى
حسود را چه كنم كو زخود به رنج دراست
بمير تا برهى اى حسود كين رنجى است
كه از مشقت آن جز به مرگ نتوان رست
شوربختان به آرزو خواهند
مقبلان را زوال نعمت و جاه
گر نبيند به روز شب پره چشم
چشمه ی آفتاب را چه گناه ؟
راست خواهى، هزار چشم چنان
كور، بهتر كه آفتاب سياه
* * * *
حکايت
يکی از مدیران بانک عجم حکايت کنند که دست تطاول به بیت المال رعيت و مواجب و مزایای عملگان و دیوانیان دراز کرده بود و جور و اذيت آغاز کرده ، تا بجايی که عملگان بانکی از مکايد فعلش زکوره دررفتند و از کربت جورش راه غربت گرفتند. چون انگیزش عملگان کم شد، افزایش سپرده ها و منابع بانکی نقصان پذيرفت و خزانه تهی ماند و بانک های رقیب زور آوردند.
هر كه فريادرس روز مصيبت خواهد
گو در ايام سلامت به جوانمردى كوش
بنده حلقه به گوش ارننوازى، برود
لطف كن لطف،كه بيگانه شود حلقه به گوش
باری، به مجلس او در ، کتاب بانکنامه همی خواندند در زوال تشکیلات بانک لمن برادرز و بانکهای ممالک منحوس فرنگی و عهد قرض الحسنه آل طه و محمد رسول الله جی اصفهان. معاون مدیر را پرسيد : هيچ توان دانستن که قرض الحسنه آل طه که گنج و ملک و حشم و رانت نداشت چگونه بر او مملکت مقرر شد ؟ گفت : آن چنان که شنيدی خلقی برو به تعصب گرد آمدند و تقويت کردند وبانکداری يافت . گفت : ای مدیر چو گرد آمدن خلقی موجب قوام و بساط مدیریتست، تو مر خلق را پريشان برای چه می کنی؟ مگر سر پادشاهی کردن نداری؟
همان به كه لشكر به جان پرورى
كه سلطان به لشكر كند سرورى
مدیر گفت : موجب گردآمدن سپردها وجذب منابع و ارباب رجوع چه باشد؟ گفت : مدیر را کرم بايد، تا برو گرد آيند و رحمت، تا در پناه دولتش ايمن نشينند و تو را اين هر دو نيست.
نكند جور پيشه سلطانى
كه نيايد ز گرگ چوپانى
پادشاهى كه طرح ظلم افكند
پاى ديوار ملك خويش بكند
مدیررا باید که با کرم خویش زیردستان نوازد و از مواجب و مزایا دریغ نفرماید و در ارتقاء عملگان خوش خدمت بکوشد و سزای عملگان و اطرافیان خطاکار را در ملاءعام و به شدت و حدت هرچه تمام رساند و بزرگان و صلحا و پاکدستان را مقدم دارد و بی لیاقتان از گرداگرد خویش متفرق سازد.با رحمت مدبرانه خویش اشتباهات کوچک را درگذرد و اشتباهات کلان را تا دنیا دنیاست پی گیرد و عاملان آن را حد زند. گراین گونه مدیریت کنی، عملگان بانکی همه در التزام رکابت چونان یلان نامدار عرصه کارزار به پیکار برخیزند وهمه ی توان خویش و روی خوش به کارگیرند و منابع جذب کنند تا خزانه ات مالامال از سپرده های رایگان گردد و دستت برای خرج آن به صحت بازباشد و دربین مدیران بلاد دیگر مرتبه ات فزونی یابد. انشاءاله.
مدیررا پند معاون ناصح ، موافق طبع مخالف نيامد . روی ازين سخن درهم کشيد و به امارتی در ولایت دیگر فرستادش. بسی برنيامد که چندین بانک خصوصی سربلندکردند و با استعمال همان نصایح معاون نگون بخت،اکثرمنابع ولایات را جمع کرده و مدیر ماند و حوضش . کارمندان که از دست تطاول او بجان آمده بودند و پريشان شده ، پای دراز کردند و تقويت نکردند تا مدیریت از تصرف اين بدر رفت و نقصان یافت.
پادشاهى كو روا دارد ستم بر زير دست
دوستدارش روزسختى دشمن زورآوراست
با رعيت صلح كن وز جنگ ايمن نشين
زانكه شاهنشاه عادل را رعيت لشكر است
* * * *
حکايت
مدیری با کارمند عجمی درشعبه ای در چهارباغ اصفهان نشست و کارمند جدیدالاستخدام ، ديگر شعب را نديده بود و محنت کار نيازموده، گريه و زاری درنهاد و لرزه براندامش اوفتاد. چندانکه ملاطفت کردند آرام نمی گرفت و عيش مدیر ازو منغص بود، چاره ندانستند. حکيمی در آن شعبه بود ، مدیر را گفت: اگر فرمان دهی من او را به طريقی خامش گردانم. گفت : غايت لطف و کرم باشد. بفرمود تا کارمند را به شعبه ای در زینبیه اصفهان انداختند . باری چند روزی در باجه تحویلداری آن شعبه غوطه خورد، دستش را گرفتند و به شعبه قبلی باز آوردند. آرام در گوشه ای نشست وغر نزد. مدیر را عجب آمد. پرسيد: درين چه حکمت بود ؟ گفت: از اول محنت غرقه شدن در باجه شعبه شلوغ ناچشيده بود و قدر سلامتی نمی دانست، همچنين قدر عافيت کسی داند که به مصيبتی گرفتار آيد.
اى سير ترا نان جوين خوش ننماند
معشوق منست آنكه به نزديك توزشت است
حوران بهشتى را دوزخ بود اعراف
از دوزخيان پرس كه اعراف بهشت است
فرق است ميان آنكه يارش در بر، با آنكه دو چشم انتظارش بر در.
* * * *
حکايت
مدیری را گفتند : معاونان و ملازمان مدیرقبلی را چه خطا ديدی که رد فرمودی؟ گفت : خطايی معلوم نکردم ، وليکن ديدم که مهابت من در دل ايشان بی کران است و بر عهد من اعتماد کلی ندارند ، ترسيدم از بيم گزند خويش آهنگ زیرآب من کنند پس قول حکما را کار بستم که گفته اند :
از آن كز تو ترسد، بترس اى حكيم
وگر با چنو صد بر آيى بجنگ
از آن مار بر پاى راعى زند
كه ترسد سرش رابكوبدبه سنگ
نبينى كه چون گربه عاجز شود
برآرد به چنگال چشم پلنگ؟
* * * *
حکايت
يکی از مدیران عجم رنجور بود در حالت پيری و بازنشستگی و اميد استمرار مشاغل دیوانی قطع کرده که کارشناسی از در آمد و بشارت داد که فلان مشتری ارزنده را به دولت خداوند گرفتيم و بانکهای رقیب پای کشیدند و جملگی آنان را پشت سر نهادیم. مدیر نفسی سرد برآورد و گفت: اين مژده مرا نيست ، دشمنانم راست - يعنی وارثان مدیریت را بشارت ده-.
بدين اميد به سر شد، دريغ عمر عزيز
كه آنچه در دلم است، از درم فراز آيد
اميد بسته برآمد ولى چه فايده، زانك
اميد نيست كه عمر گذشته باز آيد
كوس رحلت بكوفت دست اجل
اى دو چشمم ! وداع سر بكنيد
اى كف دست و ساعد و بازو!
همه توديع يكدگر بكنيد
بر من اوفتاده دشمن كام
آخر اى دوستان گذر بكنيد
روزگارم بشد به نادانى
من نكردم، شما حذر بكنيد
* * * *
حکايت
بربالين تربت يوشع پيغامبر عليه السلام معتکف بودم درتخت پولاداصفهان که يکی از مدیران عجم که به بی انصافی منسوب بود اتفاقا به زيارت آمد و نماز و دعا کرد و حاجت خواست .
درويش وغنى بنده ی اين خاك ودرند
آنان كه غنى ترند، محتاج ترند
آنگه مرا گفت : از آنجا که همت درويشان است و صدق معاملت ايشان، خاطری همراه من کنند که از دشمنی صعب انديشناکم. گفتمش: بر کارمن ضعيف رحمت کن تا از مدیرقوی زحمت نبينی.
به بازوان توانا و فتوت سر دست
خطا است پنجه مسكين ناتوان بشكست
نترسد آنكه بر افتادگان نبخشايد؟
كه گر زپاى درآيد، كسش نگيرد دست
هر آنكه تخم بدى كشت و چشم نيكى داشت
دماغ بيهده پخت و خيال باطل بست
زگوش پنبه برون آر و داد و خلق بده
وگرتومى ندهى داد، روزدادى هست
بنى آدم اعضاى يكديگرند
كه در آفرينش ز يك گوهرند
چوعضوى به دردآوردروزگار
دگر عضوها را نماند قرار
توكزمحنت ديگران بى غمى
نشايد كه نامت نهند آدمى
* * * *
حکايت
کارمندی مستجاب الدعوه در تشکیلاتی اداری پديد آمد . مدیر را خبر کردند ، بخواندش و گفت: دعای خيری بر من کن . گفت : خدايا جانش بستان. گفت: از بهر خدای اين چه دعاست؟ گفت: اين دعای خيرست تو را و جمله کارمندان را.
اى زبردست زير دست آزار
گرم تا كى بماند اين بازار؟
به چه كار آيدت جهاندارى
مردنت به كه مردم آزارى
* * * *
حکايت
يکی از مدیران بی انصاف ، پارسايی را پرسيد: از عبادتها کدام فاضل تر است؟ گفت: تو را خواب نيم روز تا در آن يک نفس کارمندان را نيازاری.
ظالمى را خفته ديدم نيم روز
گفتم : اين فتنه است، خوابش برده به
وآنكه خوابش بهترازبيدارى است
آن چنان بد زندگانى ، مرده ، به
* * * *
حکايت
يکی از مدیران را ديدم که شبی در همایش روز کرده بود و در پايان سستی همی گفت:
ما را به جهان خوشتر از اين يكدم نیست
كز نيك و بد انديشه و از كس غم نيست
کارمندی به سرمای درون شعبه نشسته بود و گفت :
اى آنكه به اقبال تو در عالم نيست
گيرم كه غمت نيست ، غم ما هم نيست؟
مدیر را خوش آمد ، یک ماه مواجب صله به او داد و چند بن خرید از تعاونی . کارمند مر آن نقد و جنس را به اندک زمان بخورد و پريشان کرد و باز آمد.
قرار برکف آزادگان نگيرد مال
نه صبر دردل عاشق، نه آب درغربال
در حالتی که مدیر را پروای او نبود حال بگفتند: بهم برآمد و روی ازو درهم کشيد. و زينجا گفته اند اصحاب فطنت و خبرت که از حدث و سورت مدیران برحذر بايد بودن که غالب همت ايشان به معظمات امورتشکیلات متعلق باشد و تحمل ازدحام کارمندان عوام نکند.
حرامش بود نعمت پادشاه
كه هنگام فرصت ندارد نگاه
مجال سخن تا نيابى ز پيش
به بيهوده گفتن مبر قدر خويش
گفت : اين کارمند شوخ مبذر را که چندان نعمت به چندين مدت برانداخت برانيد که خزانه ی بيت المال لقمه مساکين است نه طعمه ی اخوان الشاطين.
ابلهى كو روز روشن شمع كافورى نهد
زود بينى كش به شب روغن نباشد در چراغ
يكى از معاونان ناصح گفت: ای خداوند، مصلحت آن بينم که چنين کسان را وجه کفاف بتفاريق مجری دارند تا در نفقه اسراف نکنند اما آنچه فرمودی از زجر و منع، مناسب حال ارباب همت نيست يکی را به لطف اميدوار گردانيدن و باز به نوميدی خسته کردن.
به روى خود در طماع بازنتوان كرد
چو باز شد، به درشتى فرازنتوان كرد
كس نبيند كه تشنگان حجاز
به سر آب شور گرد آيند
هر كجا چشمه اى بود شيرين
مردم و مرغ و مور گرد آيند
* * * *
حکايت
يكى از مدیران پيشين، در رعايت تشکیلات سستی کردی و کارمندان بسختی داشتی. لاجرم رقیبی صعب روی نهاد، همه پشت بدادند.
چو دارند گنج از سپاهى دريغ
دريغ آيدش دست بردن به تيغ
يکی از آنان که غدر کردند با من دم دوستی بود. ملامت کردم و گفتم دون است و بی سپاس و سفله و ناحق شناس که به اندک تغير حال از مخدوم قديم برگردد و حقوق نعمت سالهادرنوردد. گفت : ار به کرم معذور داری شايد که خودروام دراين واقعه بی سوخت بود و سند آن به گرو ومدیر که به زر بر کارمندی بخيلی کند، با او به جان جوانمردی نتوان کرد.
زر بده سپاهى را تا سر بنهد
وگرش زرندهى ، سربنهد درعالم
* * * *
حکايت
يکی از معاونان معزول شد و به حلقه ی کارمندان درآمد. اثر برکت صحبت ايشان دراو سرايت کرد و جمعيت خاطرش دست داد. مدیر بار ديگر براو دل خوش کرد وعمل فرمود قبولش نيامد و گفت: معزولی به نزد خردمندان بهتر که مشغولی.
آنان كه بكنج عافيت بنشستند
دندان سگ و دهان مردم بستند
كاغذ بدريدند و قلم بشكستند
وزدست وزبان حرف گيران رستند
مدیر گفتا: هر آينه ما را خردمندی کافی بايد که تدبير تشکیلات را شايد. گفت: ای مدیر نشان خردمندان کافی جز آن نيست که به چنين کارها تن ندهد.
هماى برهمه مرغان ازآن شرف دارد
كه استخوان خورد و جانور نيازارد
* * * *
حکايت
سيه گوش را گفتند تو را ملازمت صحبت شير به چه وجه اختيار افتاد؟ گفت: تا فضله ی صيدش می خورم و از شر دشمنان در پناه صولت او زندگانی می کنم. گفتندش اکنون که به ظل حمايتش درآمدی و به شکر نعمتش اعتراف کردی چرا نزديکتر نيايی تا به حلقه ی خاصان درآرد و از بندگان مخلصت شمارد؟ گفت: همچنان از بطش او ايمن نيستم.
اگر صد سال گبر آتش فروزد
اگر يك دم در او افتد بسوزد
افتد که نديم حضرت مدیر را زر بيايد و باشد که سر برود و حکما گفته اند ازتلون طبع مدیران برحذر بايد بود که وقتی به سلامی برنجند و ديگر وقت به دشنامی خلعت دهند و آورده اند که ظرافت بسيار کردن هنر نديمان و پاچه خواران است و عيب حکيمان.
تو برسرقدرخويشتن باش و وقار
بازى و ظرافت به نديمان بگذار
* * * *
حکايت
يکی از همکاران شکايت روزگار نامساعد به نزد من آورد که کفاف اندک دارم و عيال بسيار و طاقت بار فاقه نمی آرم و بارها در دلم آمد که به اقليمی ديگر نقل کنم تا در هر آن صورت که زندگی کرده شود، کسی را بر نيک و بد من اطلاع نباشد.
بس گرسنه خفت و كس ندانست كه كيست
بس جان به لب آمد كه بر او كس نگريست
باز از شماتت اعدا برانديشم که به طعنه در قفای من بخندند و سعی مرا در حق عيال بر عدم مروت حمل کنند و گويند:
مبين آن بى حميت را كه هرگز
نخواهد ديد روى نيكبختى
كه آسانى گزيند خويشتن را
زن و فرزند بگذارد بسختى
و در علم محاسبت چنانکه معلوم است چيزی دانم و گر به جاه شما جهتی معين شود که جمعيت خاطر باشد بقيت عمر از عهده شکر آن نعمت برون آمدن نتوانم. گفتم: عمل مدیرای برادر دو طرف دارد: اميد و بيم، يعنی اميد نان و بيم جان و خلاف رای خردمندان باشد بدان اميد متعرض اين بيم شدن .
كس نيايد به خانه درويش
كه خراج زمين و باغ بده
يا به تشويش وغصه راضى باش
يا جگربند، پيش زاغ بنه
گفت : اين مناسبت حال من نگفتی و جواب سوال من نياوردی. نشنيده ای که هر که خيانت ورزد پشتش از حساب بلرزد؟
راستى موجب رضاى خدا است
كس نديدم كه گم شد از ره راست
و حکما گويند ، چار کس از چارکس به جان برنجند. حرامی از سلطان و دزد از پاسبان و فاسق از غماز و روسپی از محتسب و آن که حساب پاک است از محاسب چه باک است؟
مكن فراخ روى درعمل، اگر خواهى
كه وقت رفع تو باشد مجال دشمن تنگ
توپاك باش ومدارازكس اى برادر، باك
زنند جامه ناپاك گازران بر سنگ
گفتم : حکايت آن روباه مناسب حال توست که ديدنش گريزان و بی خويشتن افتان و خيزان. کسی گفتش چه آفت است که موجب مخافتست؟ گفتا : شنيده ام که شتر را بسخره می گيرند. گفت : ای سفيه شتر را با تو چه مناسبت است و تو را بدو چه مشابهت؟ گفت: خاموش که اگر حسودان بغرض گويند شتر است و گرفتار آيم که را غم تخليص من دارد تا تفتيش حال من کند؟ و تا ترياق ازعراق آورده شود مارگزيده مرده بود. تورا همچنين فضل است و ديانت و تقوا و امانت، اما متعنتان در کمين اند و مدعيان گوشه نشين. اگر آنچه حسن سيرت توست بخلاف آن تقرير کنند و در معرض خطاب مدیر افتی در آن حالت مجال مقالت باشد پس مصلحت آن بينم که ملک قناعت را حراست کنی و ترک رياست گويی.
به دريا در، منافع بى شمارست
اگر خواهى سلامت، بر كنارست
رفيق اين سخن بشنيد و بهم برآمد و روی از حکايت من درهم کشيد و سخنهای رنجش آميزگفتن گرفت کاين چه عقل و کفايت است و فهم و درايت؟ قول حکما درست آمد که گفته اند: دوستان به زندان بکار آيند، که بر سفره همه دشمنان دوست نمايند .
دوست مشمار آنكه در نعمت زند
لاف يارى و برادر خواندگى
دوست آن دانم كه گيرد دست دوست
در پريشان حالى و درماندگى
ديدم كه متغير می شود و نصيحت به غرض می شنود. به نزديک معاونت اداری رفتم ، به سابقه ی معرفتی که در ميان ما بود و صورت حالش بيان کردم و اهليت و استحقاقش بگفتم تا به کاری مختصرش نصب کردند. چندی برين برآمد ، لطف طبعش را بديدند و حس تدبيرش را بپسنديدند و کارش از آن درگذشت و به مرتبتی والاتر از آن متمکن شد. همچنين نجم سعادتش در ترقی بود تا به اوج ارادت برسيد و مقرب حضرت و مشاراليه و معتمد عليه گشت. بر سلامت حالش شادمانی کردم و گفتم :
ز كار بسته مينديش و دل شكسته مدار
كه آب چشمه ی حيوان درون تاريكى است
منشين ترش از گردش ايام، كه صبر
تلخ است، وليكن بر شيرين دارد
در آن قربت مرا با طايفه ای همکاران اتفاق سفر افتاد . چون از زيارت مکه بازآمدم دو منزلم استقبال کرد. ظاهر حالش را ديدم پريشان و در هيات کارمندان. گفتم : چه حالت است ؟ گفت : آن چنانکه تو گفتی طايفه ای حسد بردند و به خيانتم منسوب کردند و مدیر- دام مدیریته- در کشف حقيقت آن استقصا نفرمود و ياران قديم و دوستان حميم از کلمه ی حق خاموش شدند و صحبت ديرين فراموش کردند.
نبينى كه پيش خداوند جاه
نيايش كنان دست بر بر نهند
اگرروزگارش درآرد زپاى
همه عالمش پاى بر سر نهند
فی الجمله به انواع عقوبت گرفتار بودم تا درين هفته که مژده ای برسيد از بند گرانم خلاص کرد. گفتم : آن نوبت اشارت من قبولت نيامد که گفتم عمل مدیران چون سفر درياست، خطرناک و سودمند،، يا گنج برگيری يا در طلسم بميری.
يا زر به هر دو دست كند خواجه در كنار
يا موج ، روزى افكندش مرده بر كنار
مصلحت نديدم از اين بيش ريش درونش به ملامت خراشيدن و نمک پاشيدن. بدين کلمه اختصار کرديم.
ندانستى كه بينى بند بر پاى
چو در گوشت نيامد پند مردم؟
دگر ره چون ندارى طاقت نيش
مكن انگشت در سوراخ كژدم
* * * *
حکايت
تنی چند از تبعیدیان در صحبت من بودند. ظاهر ايشان به صلاح آراسته و يکی را از بزرگان در حق اين طايقه حسن ظنی بليغ و ادراری معين کرده، تا يکی ازينان حرکتی کرده نه مناسب حال کارمندان. ظن آن شخص فاسد شد و بازار اينان کاسد. خواستم تا به طريقی کفاف همکاران مستخلص کنم. آهنگ خدمتش کردم، منشی مرا رها نکرد و جفا کرد و معذورش داشتم که لطيفان گفته اند :
در مير و وزير و سلطان را
بى وسيلت مگرد پيرامن
سگ ودربان چويافتند غريب
اين گريبانش گيرد، آن دامن
چندان که مقربان حضرت آن بزرگ بر حال من وقوف يافتند و با اکرام درآوردند و برتر مقامی معين کردند، اما به تواضع فروتر نشستم و گفتم :
بگذار كه بنده كمينم
تا در صف بندگان نشينم
آن بزرگمرد گفت: الله الله چه جای اين گفتار است؟
گر بر سر چشم ما نشينى
بارت بكشم كه نازنينى
فی الجمله بنشستم و از هر دری سخن پيوستم تا حديث زلت همکاران در ميان آمد و گفتم:
چه جرم ديد خداوند سابق الانعام
كه بنده در نظر خويش خوارمى دارد
خداى راست مسلم بزرگوارى ولطف
كه جرم بيند و نان برقرار مى دارد
مدیر اين سخن عظيم بپسنديد و اسباب معاش همکاران فرمود تا بر قاعده ی ماضی مهيا دارند و مؤونت ايام تعطيل وفا کنند. شکر نعمت بگفتم و زمين خدمت ببوسيدم و عذر جسارت بخواستم و در وقت برون آمدن گفتم.
چو كعبه قبله حاجت شد، از ديار بعيد
روند خلق به ديدارش از بسى فرسنگ
تو را تحمل امثال ما ببايد كرد
كه هيچكس نزند بردرخت بى بر،سنگ
* * * *
حکايت
مدیری سرمایه ای فراوان از مدیرقبلی ميراث يافت . دست کرم برگشاد و داد سخاوت بداد و نعمت بی دريغ بر کارمندان بريخت.
نياسايد مشام از طبله ی عود
بر آتش نه، كه چون عنبر ببويد
بزرگى بايدت، بخشندگى كن
كه دانه تا نيفشانى، نروید
يکی از معاونان بی تدبير نصيحتش آغاز کرد که مدیر پيشين مرين نعمت ار به سعی اندوخته اند و برای مصلحتی نهاده، دست ازين حرکت کوتاه کن که واقعه ها در پيش است و رقیبان از پس، نبايد که وقت حاجت فرومانی.
اگر گنجى كنى بر عاميان بخش
رسد هر كد خدايى را برنجى
چرا نستانى از هر يك جوى سيم
كه گرد آيد تو را هر وقت گنجى
مدیر روی ازين سخن بهم آورد و مرو را زجر فرمود و گفت: مرا خداوند تعالی مدیر اين تشکیلات گردانيده است تا بخورم و ببخشم، نه پاسبان که نگاه دارم.
قارون هلاک شد که چهل خانه گنج داشت
نوشين روان نمرد که نام نکو گذاشت
* * * *
حکايت
آورده اند که مدیری عادل را در تفرجگاه چابکسر صيد کباب کردند و نمک نبود. کارمندی به انبار رفت تا نمک آرد. مدیر گفت: نمک به قيمت بستان تا رسمی نشود وتشکیلات خراب نگردد. گفتند ازين قدر چه خلل آيد؟ گفت: بنياد ظلم در جهان اول اندکی بوده است هرکه آمد بر او مزيدی کرده تا بدين غايت رسيده.
اگر ز باغ رعيت ملك خورد سيبى
برآورند غلامان او درخت از بيخ
به پنج بيضه كه سلطان ستم روا دارد
زنند لشكريانش هزار مرغ به سيخ
* * * *
حکايت
معاونی را شنيدم که خانه ی کارمندان خراب کردی تا خزانه سازمان آباد کند ، بی خبر از قول حکيمان که گفته اند هر که خدای را عز و جل بيازارد تا دل خلقی به دست آرد خداوند تعالی همان خلق را بر او گمارد تا دمار از روزگارش برآرد.
آتش سوزان نكند با سپند
آنچه كند دود دل دردمند
سرجمله حيوانات گويند که شيرست واذل جانوران خر، وباتفاق، خر باربر به که شير مردم در.
مسكين خر اگر چه بى تميز است
چون بار همى برد، عزيز است
گاوان و خران بار بردار
به ز آدميان مردم آزار
باز آمديم به حکايت معاون غافل. مدیر را ذمائم اخلاق او به قرائن معلوم شد. در خواری کشيد و به انواع ملامت به کارمندی گماشت.
حاصل نشود رضاى سلطان
تا خاطر بندگان نجويى
خواهى كه خداى بر تو بخشد
با خلق خداى كن نكويى
آورده اند که يکی از ستم ديدگان بر سر او بگذشت و در حال تباه او تأمل کرد و گفت:
نه هر كه قوت بازوى منصبى دارد
به سلطنت بخورد مال مردمان به گزاف
توان به حلق فرو بردن استخوان درشت
ولى شكم بدرد چون بگيرد اندر ناف
نماند ستمكار بد روزگار
بماند بر او لعنت پايدار
* * * *
حکايت
کارمند آزاری را حکايت کنند که ستمی بر کارمندی صالح روا داشت . کارمند را مجال انتقام نبود آن درد را نگاه همی داشت تا زمانی که مدیر را بر آن نامرد خشم آمد و به کارمندی منتقل کرد به شهری دور. کارمند مظلوم پس از مدتی ارتقا یافت و آن کارمند آزار جهت رفع حاجتی به نزدش آمد. کارمند صالح همان ظلم را بر کارمندآزار روا داشت. گفتا: تو کيستی و مرا اين ستم چرا کردی؟ گفت: من فلانم و اين همان ستم است که در فلان تاريخ بر سر من آوردی. گفت: چندين روزگار کجا بودی؟ گفت: از جاهت انديشه همی کردم، اکنون که در چاهت ديدم فرصت غنيمت دانستم.
ناسزايى را كه بينى بخت يار
عاقلان تسليم كردند اختيار
چون ندارى ناخن درنده تيز
با ددان آن به كه كم گيرى ستيز
هركه با پولاد بازوپنجه كرد
ساعد مسكين خودرا رنجه كرد
باش تا دستش ببندد روزگار
پس به كام دوستان مغزش برآر
* * * *
حکايت
يکی از مدیران عجم شنيدم که متعلقان را همی گفت مزایای فلان را چندانکه هست مضاعف کنيد، که ملازم درگاه است و مترصد فرمان و ديگر کارمندان به لهو و لعب مشغول اند و به شغل دوم و در ادای خدمت متهاون . صاحبدلی بشنيد و فرياد و خروش از نهادش برآمد. پرسيدندش چه ديدی؟ گفت : مراتب بندگان به درگاه خداوند تعالی همين مثال دارد.
دو بامداد گر آيد كسى به خدمت شاه
سيم هر آينه در وى كند بلطف نگاه
مهترى در بول فرمان است
ترك فرمان دليل حرمان است
هر كه سيماى راستان دارد
سر خدمت بر آستان دارد
* * * *
حکايت
مدیری را حکايت کنند که حقوق ومزایای کارمندان دادی بحيف و توانگران را دادی بطرح. صاحبدلی بر او گذر کرد و گفت :
مارى تو، كه هر كرا ببينى بزنى
يا بوم، كه هر كجت نشينى نكنى
زورت ار پيش مى رود با ما
با خداوند غيب دان نرود
زورمندى مكن بر اهل زمين
تا دعايى بر آسمان برود
مدیر از گفتن او برنجيد و روی از نصيحت او درهم کشيد و بر او التفات نکرد تا روزی که بازرسان در اسنادش افتادند وهرچه توانستند رو کردند از دزدی و اختلاس و کم کاری و پرگویی. اموالش مصادره شد و ز بستر نرمش به خاکستر نرم نشاند . اتفاقا همان شخص بر او گذشت و ديدش که با ياران همی گفت: ندانم اين آتش از کجا در سرای من افتاد؟ گفت: از دل کارمندان.
حذر كن ز درد درونهاى ريش
كه ريش درون عاقبت سر كند
بهم بر مكن تا توانى دلى
كه آهى جهانى به هم بر كند
و بر تاج کيخسرو نبشته بود :
چه سالهاى فراوان و عمرهاى دراز
كه خلق بر سر ما بر زمين بخواهد رفت
چنانكه دست به دست آمده است ملك به ما
به دستهاى دگر همچنين بخواهد رفت
* * * *
حکايت
کارمندى وارسته و آزاده ، در گوشه اى نشسته بود. مدیرى از كنار او گذشت . آن کارمند بر اساس اينكه آسايش زندگى را در قناعت ديده بود، در برابر مدیر برنخاست و به او اعتنانكرد. مدیر به خاطر غرور و شوكت مدیریت، از آن کارمند وارسته رنجيده خاطر شد و گفت : اين طایفه خرقه پوشان همچون جانوران بى معرفتند كه از آدميت بى بهره مى باشند. معاون نزديك کارمند آمد و گفت : اى جوانمرد! مدیر تشکیلات از كنار تو گذر كرد، چرا به او احترام نكردى و شرط ادب بجا نياوردى ؟ کارمند وارسته گفت : مدیر را بگوی توقع خدمت از کسی دار که توقع نعمت از تو دارد. و دیگر بدان که مدیران از بهر پاس مردمند، نه مردم از بهر طاعت مدیر.
پادشه پاسبان درويش است
گرچه رامش به فردولت اوست
گوسپند از براى چوپان نيست
بلكه چوپان براى خدمت اوست
يكى امروز كامران بينى
ديگرى را دل از مجاهده ريش
روزكى چند باش تا بخورد
خاك مغز سر خيال انديش
فرق شاهى وبندگى برخاست
چون قضاى نوشته آمد پيش
گر كسى خاك مرده باز كند
ننمايد توانگر و درويش
سخن آن کارمند وارسته مورد پسند مدیر قرار گرفت، به او گفت: حاجتى از من بخواه تا برآورده كنم. کارمند وارسته پاسخ داد: حاجتم اين است كه بار ديگر مرا زحمت ندهى .
گفت: مرا نصيحت كن. گفت:
درياب كنون كه نعمتت هست به دست
كين دولت و ملك مى رود دست به دست
* * * *
حکايت
يکی از معاونان پيش مرجع تقلیدش رفت و همت خواست که روز و شب به خدمت مدیرمشغولم و به خيرش اميدوار و از عقوبتش ترسان . مجتهد بگريست و گفت : اگر من خدای را عزوجل چنين پرستيدمی که تو مدیر را ، از جمله صديقان بودمی.
گرنه اميد و بيم راحت و رنج
پاى درويش بر فلك بودى
ور وزير از خدا بترسيدى
همچنان كز ملك ، ملك بودى
* * * *
حکايت
مدیری به اخراج بی گناهی فرمان داد. گفت: ای مدیر به موجب خشمی که تو را بر من است آزار خود مجوی که اين عقوبت بر من به يک نفس به سر آيد و بزه آن بر تو جاويد بماند.
دوران بقا چو باد صحرا بگذشت
تلخى و خوشى و زشت و زيبا بگذشت
پنداشت ستمگر كه ستم بر ما كرد
در گردن او بماند و بر ما بگذشت
مدیر را نصيحت او سودمند آمد و از سراخراج او برخاست.
* * * *
حکايت
يکی ازمعاونان به زير دستان رحم کردی و صلاح ايشان را بخير توسط نمودی. اتفاقا به خطاب مدیر گرفتار آمد. همگنان در مواجب استخلاص او سعی کردند و موکلان در معاقبش ملاطفت نمودند و بزرگان شکر سيرت خوبش به افواه گفتند تا ملک از سر عتاب او درگذشت . صاحبدلی برين اطلاع يافت و گفت :
تا دل دوستان به دست آرى
بوستان پدر فروخته به
پختن ديگ نيكخواهان را
هرچه رخت سراست سوخته به
با بدانديش هم نكويى كن
دهن سگ به لقمه دوخته به
* * * *
حکايت
کسی مژده پيش مدیربانکی برد گفت : شنيدم که فلان بانک رقیب تو را خدای عزوجل ورشکاند وبرداشت. گفت: هيچ شنيدی که مرا بگذاشت؟
اگر بمرد عدو جاى شادمانى نيست
كه زندگانى ما نيز جاودانى نيست
* * * *
حکايت
گروهى مدیران به حضرت مدیرعامل همی گفتند و قائم مقام که مهتر ايشان بود خاموش. گفتندش: چرا با ما دراين بحث نگويی؟ گفت: معاونان بر مثال اطبااند و طبيب دارو ندهد جز سقيم را. پس چون ببينم که رأی شما برصواب است مرا بر سر آن سخن گفتن حمت نباشد.
چو كارى بى فضول من بر آيد
مرا در وى سخن گفتن نشايد
و گر بينم كه نابينا و چاه است
اگر خاموش بنشينم، گناه است
* * * *
حکایت
دو کارمند در جی بودند. یکی علم آموخت و دیگر مال اندوخت. عاقبت الامر آن یکی علامه علوم بانکی گشت و این یکی مدیر بانک. پس توانگر به چشم حقارت در فقیه نظرکردی و گفتی من به مدیریت رسیدم و این همچنان در مسکنت بمانده است. گفت: ای برادر شکرنعمت باری تعالی همچنان افزونترست بر من که میراث پیغمبران یافتم – یعنی علم- و تورا میراث فرعون و هامان.
من آن مورم که در پایم بمالند
نه زنبورم که از دستم بنالند
کجا خودشکراین نعمت گزارم
که زور مردم آزاری ندارم
* * * *
حکايت
کارمند پارسايی را ديدم بر کنار شعبه ای دورافتاده و همه مزایا از وی دریغ شده. مدتها در آن رنجور بود و شکر خدای عز وجل علی الدوام گفتی. پرسيدندش که شکر چه می گويی؟ گفت : شکر آنکه به مصيبتی گرفتارم نه به معصيتی.
گر مرا زار به كشتن دهد آن يار عزيز
تا نگويى كه در آن دم ، غم جانم باشد
گويم از بنده مسكين چه گنه صادر شد
كو دل آزرده شد از من؟ غم آنم باشد
* * * *
حکايت
يكى از جمله ی صالحان بخواب ديد مر مدیرى را در بهشت است و کارمندپارسايى در دوزخ، پرسيد: موجب اين درجات چيست و سبب آن درکات؟ كه مردم به خلاف اين معتقد بودندند. ندا آمد كه : اين مدیر به ارادت کارمندان پارسا به بهشت اندرست و این کارمندپارسا به تقرب مدیران، به دوزخ.
دلقت به چكار آيد و مسحى و مرقع
خود را ز عملهاى نكوهيده برى دار
حاجت به كلاه بركى داشتنت نيست
درويش صفت باش و كلاه تترى دار
* * * *
حکايت
کارمند درويشی را شنيدم که در آتش فاقه می سوخت و رقعه بر خرقه همی دوخت و تسکين خاطر مسکين را همی گفت:
به نان خشک قناعت كنيم و جامه دلق
كه بار محنت خود به ، كه بار منت خلق
کسی گفتش : چه نشينی که فلان مدیر دراين تشکیلات، طبعی کريم دارد و کرم عميم، ميان به خدمت آزادگان بسته و بر در دلها نشسته. اگر بر صورت حال تو چنانکه هست وقوف يابد پاس خاطر عزيزان داشتن منت دارد و غنيمت شمارد. گفت: خاموش که در پسی مردن، به که حاجت پيش کسی بردن.
همه رقعه دوختن به و الزام كنج صبر
كز بهر جامه ، رقعه بر خواجگان نبشت
حقا كه با عقوبت دوزخ برابراست
رفتن به پايمردى همسايه در بهشت
* * * *
حکايت
کارمندی را در دوران رکود بی پولی هول رسيد. کسی گفت: فلان بازرگان مایه دارد اگر بخواهی باشد که دريغ ندارد . گويند آن بازرگان به حسابگری معروف بود .
گر بجاى نانش اندر سفره بودى آفتاب
تا قيامت روز روشن ، كس نديدى در جهان
جوانمرد گفت : اگر خواهم وام دهد يا ندهد وگر دهد منفعت کند يا نکند . باری، خواستن ازو زهر کشنده است. هزار منت بر سر و در آخر صد کار خلاف قانون شرع به جهت وی.
هرچه از دو نان به منت خواستى
در تن افزودى و از جان كاستى
حكيمان گفته اند: آب حيات اگر فروشند به آب روی، دانا نخرد که مردن به علت ، به از زندگانی به مذلت.
اگر حنظل خورى از دست خوشخو
به از شيرينى از دست ترشروى
* * * *
حکايت
کارمندی را ضرورتی پيش آمد . کسی گفت : فلان مدیر قدرتی دارد به قياس ، اگر بر حاجت تو واقف گردد همانا که در قضای آن توقف روا ندارد . گفت : من او را ندانم . گفت : منت رهبری کنم . دستش گرفت تا به دفتر آن شخص درآورد . يکی را ديد لب فروهشته و تند نشسته . برگشت و سخن نگفت . کسی گفتش : چه کردی ؟ گفت : عطای او را به لقايش بخشيدم.
مبر حاجت به نزدیک ترشروى
كه از خوى بدش فرسوده گردى
اگر گويى غم دل، با كسى گوى
كه از رويش به نقد آسوده گردى
* * * *
در آداب صحبت و همنشنى
مال از بهر آسايش عمر ست نه عمر از بهر گرد کردن مال .
* * * *
حضرت موسى عليه السلام قارون را نصيحت کرد که احسن کما احسن الله اليک ، نشنيد و عاقبتش شنيدی .
بخشش و منت نگذار كه نگذار كه نفع آن به تو باز مى گردد.
* * * *
دو کس رنج بيهوده بردند و سعی بی فايده کردند : يکی آنکه اندوخت و نخورد و ديگر آنکه آموخت و نکرد .
* * * *
علم از بهر دين پروردن است نه از بهر دنيا خوردن .
* * * *
سه چيز پايدار نماند : مال بی تجارت و علم بی بحث و ملک بی سياست .
* * * *
رحم آوردن بر بردان ستم است بر نيکان. عفو کردن از ظالمان جورست بر درويشان.
* * * *
به دوستی پادشاهان اعتماد نتوان کرد و بر آواز خوش کودکان که آن به خيالی مبدل شود و اين به خوابی متغير گردد.
* * * *
هرآن سری که داری با دوست در ميان منه چه دانی که وقتی دشمن گردد؛ و هر گزندی که توانی به دشمن مرسان که باشد که وقتی دوست شود.
رازی که نهان خواهی با کس در ميان منه وگرچه دوست مخلص باشد که مرآن دوست را نيزدوستی است.
* * * *
سخن ميان دو دشمن چنان گوی که گر دوست گردند، شرم زده نشوی.
* * * *
چون در امضای کاری متردد باشی آن طرف اختيار کن که بی آزارتر برآيد .
* * * *
بر عجز دشمن رحمت مکن که اگر قادر شود بر تو نبخشايد .
* * * *
نصيحت از دشمن پذيرفتن خطاست. وليکن شنيدن رواست تا به خلاف آن کار کنی که آن عين صواب است .
* * * *
دو کس دشمن ملک و دينند : پادشاه بی حلم و دانشمند بی علم .
* * * *
پادشه بايد که تا بحدی خشم بر دشمنان نراند که دوستان را اعتماد نماند . آتش خشم اول در خداوند خشم اوفتد پس آنگه که زبان به خصم رسد يا نرسد.
* * * *
بدخوی در دست دشمن گرفتار ست که هرکجا رود از چنگ عقوبت او خلاص نيابد.
* * * *
چو بينی که در سپاه دشمن تفرقه افتاده است تو جمع باش وگر جمع شوند از پريشانی انديشه کن.
* * * *
سر مار به دست دشمن کوب که از احدی الحسنيين خالی نباشد ، اگر اين غالب آمد مار کشتی و گر آن ، از دشمن رستی.
* * * *
خبری که دانی که دلی بيازارد تو خاموش تا ديگری بيارد.
* * * *
پادشه را خيانت کسی واقف مگردان ، مگر آنکه بر قبول کلی واثق باشی وگرنه در هلاک خويش سعی می کنی.
* * * *
فريب دشمن مخور و غرور مداح مخر که اين دام رزق نهاده است و آن دامن طمع گشاده . احمق را ستايش خوش آيد چون لاشه که در کعبش دمی فربه نمايد .
* * * *
متکلم را تا کسی عيب نگيرد ، سخنش صلاح نپذيرد .
* * * *
همه کس را عقل خود به کمال نمايد و فرزند خود به جمال.
* * * *
ده آدمی بر سفره ای بخورند و دو سگ بر مرداری با هم بسر نبرند. حريص با جهانی گرسنه است و قانع به نانی سير. حکما گفته اند: توانگری به قناعت به از توانگری به بضاعت.
* * * *
هر که درحال توانايی نکويی نکند، در وقت ناتوانی سختی بيند .
* * * *
هر آنچه زود برآيد، دير نپايد .
* * * *
کارها به صبر برآيد و مستعجل به سر درآيد .
* * * *
نادان را به از خاموشی نيست وگر اين مصلحت بدانستی نادان نبودی .
* * * *
هر که با داناتر از خود بحث کند تا بدانند که داناست، بدانند که نادان است .
* * * *
هر که با بدان نشيند نيکی نبيند .
* * * *
مردمان را عيب نهانی پيدا مکن که مرايشان را رسوا کنی و خود را بی اعتماد. هرکه علم خواند و عمل نکرد بدان ماند که گاو راند و تخم نيفشاند .
* * * *
از تن بی دل طاعت نيايد و پوست بی مغز بضاعت را نشايد .
* * * *
نه هر که در مجادله چست، در معامله درست .
* * * *
اگر شبها همه قدر بودی ، شب قدر بی قدر بودی.
* * * *
نه هر که بصيرت نکوست سيرت زيبا دروست ، کار اندرون دارد نه پوست .
* * * *
هر که با بزرگان ستيزد، خون خود ريزد.
* * * *
پنجه بر شير زدن و مشت بر شمشير کار خردمندان نيست .
* * * *
ضعيفی که با قوی دلاوری کند، يار دشمن است در هلاک خويش.
* * * *
گر جور شکم نيستی هيچ مرغ در دام صياد نيوفتادی بلکه صياد خود دام ننهادی. حکيمان دير دير خورند و عابدان نيم سير و زاهدان سد رمق و جوانان تا طبق برگيرند و پيران تا عرق بکنند . اما قلندران چندانکه در معده جای نفس نماند و بر سفره روزی کس.
* * * *
مشورت با زنان تباه است و سخاوت با مفسدان گناه .
* * * *
هر که دشمن پيش است اگر نکشد ، دشمن خويش است .
* * * *
کشتن بنديان تأمل اولی ترست بحکم. آنکه اختيار باقيست توان کشت و توان بخشيد وگر بی تامل کشته شود محتمل است که مصلحتی فوت شود که تدارک مثل آن ممتنع باشد .
* * * *
جوهر اگر در خلاب افتد، همچنان نفيس است وغباراگربه فکل رسد، همان خسيس. استعداد بی تربيت دريغ است و تربيت نامستعد، ضايع. خاکستر نسبی عالی دارد که آتش جوهرعلويست وليکن چون به نفس خود هنری ندارد، با خاک برابر است و قيمت شکر نه از نی است که آن خود خاصيت وی است .
* * * *
مشک آن است که ببويد نه آنکه عطار بگويد. دانا چو طبله عطار است خاموش و هنرنمای و نادان خود طبل غازی بلند آواز و ميان تهی .
* * * *
دوستی را که به عمری فراچنگ آرند نشايد که به يک دم بيازارند .
* * * *
عقل در دست نفس چنان گرفتار است که مرد عاجز با زن گربز رای . رای بی قوت مکر و فسون است و قوت بی رای ، جهل و جنون .
* * * *
جوانمرد که بخورد و بدهد به از عابد که روزه دارد و بنهد. هر که ترک شهوت از بهر خلق داده است، از شهوتی حلال در شهوتی حرام افتاده است .
* * * *
اندک اندک خيلی شود و قطره قطره سيلی گردد يعنی آنان که دست قوت ندارند سنگ خورده نگه دارند تا به وقت فرصت دمار از دماغ ظالم برآرند .
* * * *
عالم را نشايد که سفاهت از عامی به حلم درگذراند که هر دوطرف را زيان دارد : هيبت اين کم شود و جهل آن مستحکم .
* * * *
معصيت از هر که صادر شود ناپسنديده است و از علما ناخوب تر که علم سلاح جنگ شيطان است و خداوند سلاح را چون به اسيری برند شرمساری بيش برد .
* * * *
جان در حمايت يک دم است و دنيا وجودی ميان دو عدم . دين به دنيافروشان خرند ، يوسف بفروشند تا چه خرند ؟ الم اعهد اليکم يا بنی آدم ان لاتعبدوا الشيطان .
* * * *
شيطان با مخلصان بر نمی آيد و سلطان با مفلسان .
* * * *
هر که در زندگانی نانش نخورند چون بميرد نامش نبرند. لذت انگور، بيوه داند نه خداوند ميوه. يوسف صديق عليه السلام در خشک سال مصر سير نخوردی تا گرسنگان فراموش نکند .
* * * *
درويش ضعيف حال را در خشکی تنگ سال مپرس که چونی الا بشرط آنکه مرهم ريشش بنهی و معلومی پيشش .
* * * *
دو چيز محال عقل است : خوردن بيش از رزق مقسوم و مردن پيش از وقت معلوم .
* * * *
ای طالب روزی بنشين که بخوری و ای مطلوب اجل مرو که جان نبری .
* * * *
صياد بی روزی ماهی در دجله نگيرد و ماهی بی اجل در خشک نميرد .
* * * *
حسود از نعمت حق بخيل است و بنده بی گناه را دشمن می دارد .
* * * *
تلميذ بی ارادت، عاشق بی زر است و رنده بی معرفت، مرغ بی پر و عالم بی عمل، درخت بی بر است و زاهد بی علم، خانه بی در.
مراد از نزول قرآن ، تحصيل سيرت خوب است نه ترتيل سورت مکتوب . عامی متعبد پياده رفته است و عالم متهاون سوار خفته . عاصی که دست بردارد به از عابد که در سر دارد.
* * * *
يکی را گفتند : عالم بی عمل به چه ماند ؟ گفت به زنبور بی عسل.
* * * *
مرد بی مروت، زن است و عابد با طمع، رهزن.
* * * *
دو کس را حسرت از دل نرود و پای تغابن از گل برنيايد: تاجر کشتی شکسته و وارث با قلندران نشسته.
* * * *
خلعت سلطان اگر چه عزيز است جامه خلقان خود به عزت تر و خوان بزرگان اگر چه لذيذست خرده انبان خود به لذت تر.
* * * *
خلاف راه صواب است و عکس رای اولوالالباب، دارو به گمان خوردن و راه ناديده بی کاروان رفتن . امام مرشد محمد غزالی را رحمه الله عليه پرسيدند : چگونه رسيدی بدين منزلت در علوم ؟ گفت : بدانکه هرچه ندانستم از پرسيدن آن ننگ نداشتم.
* * * *
هر آنچه دانی که هر آينه معلوم تو گردد. به پرسيدن آن تعجيل مکن که هيبت سلطنت را زيان دارد .
* * * *
هر که با بدان نشيند اگر نيز طبيعت ايشان در او اثر نکند به طريقت ايشان متهم گردد و گر به خراباتی رود به نماز کردن ، منسوب شود به خمر خوردن.
* * * *
ريشی درون جامه داشتم و شيخ از آن هر روز بپرسيدی که چون است و نپرسيدی کجاست . دانستم از آن احتراز می کند که ذکر همه عضوی روا نباشد و خردمندان گفته اند : هر که سخن نسنجد از جوابش برنجد .
* * * *
در انجيل آمده است که ای فرزند آدم گر توانگری دهمت مشتغل شوی به مال از من وگر درويش کنمت تنگدل نشينی ، پس حلاوت ذکر من کجا دريابی و به عبادت من کی شتابی؟
* * * *
ارادت بی چون يکی را از تخت شاهی فرو آرد و ديگری را در شکم ماهی نکو دارد .
* * * *
زمين را ز آسمان نثار است و آسمان را از زمين غبار، کل اناء يترشح بما فيه .
* * * *
حق جل و علا می بيند و می پوشد و همسايه نمی بيند و می خروشد .
* * * *
هر که بر زير دستان نبخشايد به جور زيردستان گرفتار آيد .
* * * *
نصيحت پادشاهان کردن کسی را مسلم بود که بيم سر ندارد يا اميد زر .
* * * *
حکايت
شبانی را پدری خردمند بود . روزى بدو گفت : اى پدر دانا و خردمند! مرا آنگونه که از پيروان خردمند می رود پندی بياموز!
پدر گفت : به مردم نيكى كن، ولى به اندازه، نه به حدى كه او را مغرور و خيره سر نمايد.
شبانى با پدر گفت اى خردمند
مرا تعليم ده پيرانه يك چند
بگفتا: نيك مردى كن نه چندان
كه گردد خيره ، گرگ تيزدندان
* * * *
جاهلی خواست که الاغی را سخن گفتن بياموزد، گفتار را به الاغ تلقين مى كرد و به خيال خود مى خواست سخن گفتن را به الاغ ياد بدهد.
حكيمى او را گفت : اى احمق ! بيهوده كوشش نكن و تا سرزنشگران تورا مورد سرزنش قرار نداده اند اين خيال باطل را از سرت بيرون كن، زيرا الاغ ازتو سخن نمى آموزد، ولى تو مى توانى خاموشى را از الاغ و ساير چارپايان بياموزى.
حكيمى گفتش اى نادان چه كوشى
در اين سودا بترس از لولائم
نياموزد بهايم از تو گفتار
تو خاموشى بياموز از بهائم
هركه تأمل نكند در جواب
بيشتر آيد سخنش ناصواب
يا سخن آراى چومردم بهوش
يا بنشين همچو بهائم خموش
* * * *
لقمان آهنی به دست حضرت داوود عليه السلام ديد که همچون موم نزد او نرم مى شود و هر آن گونه بخواهد آن را مى سازد، چون مى دانست كه بدون پرسيدن ، معلوم مى شود كه داوود عليه السلام چه مى خواهد بسازد. از او سؤ ال نكرد، بلكه صبر كرد تا اينكه فهميد داوود عليه السلام به وسيله آن آهن ، زره ساخت.
چو لقمان ديد كاندر دست داوود
همى آهن به معجز موم گردد
نپرسيدش چه مى سازى كه دانست
كه بى پرسيدنش معلوم گردد
* * * *
حکايت
پارسايى در مناجات مى گفت: خدايا! بر بدان رحمت بفرست، اما نيكان خود رحمتند و آنها را نيك آفريده اى.
گويند: فريدون كه بر ضحاك ستمگر پيروز شد و خود به جاى او نشست فرمود خيمه شاهى او را در زمينى وسيع سازند. پس به نقاشان چنين دستور داد تا اين را در اطراف آن خيمه با خط زيبا و درشت بنويسند و رنگ آميزى كنند:
اى خردمند! با بدكاران به نيكى رفتار كن، تا به پيروزى از تو راه نيكان را برگزينند.
فريدون گفت : نقاشان چين را
كه پيرامون خرگاهش بدوزند
بدان را نيك دار، اى مرد هشيار!
كه نيكان خود بزرگ و نيك روزند
* * * *
حکايت
از يكى از بزرگان پرسيدند: با اينكه دست راست داراى چندين فضيلت و كمال است، چرا بعضى انگشتر را در دست چپ مى كنند؟
او در پاسخ گفت : ندانی كه پيوسته اهل فضلا، از نعمتهاى دنيا محروم شوند ؟!
آنكه حظ آفريد و روزى داد
يا فضيلت همى دهد يا بخت
* * * *
حکايت
حكيم فرزانه اى را پرسيدند: چندين درخت نامور که خدای عزوجل آفريده است و برومند ، هيچ يک را آزاد نخوانده اند مگر سرو را که ثمره ای ندارد . درين چه حکمت است؟ گفت: هردرختی ثمره معين است که به وقتی معلوم به وجود آن تازه آيد و گاهی به عدم آن پژمرده شود و سرو را هيچ ازين نيست و همه وقتی خوش است و اين صفت آزادگان است.
به آنچه مى گذرد دل منه كه دجله بسى
پس از خليفه بخواهد گذشت در بغداد
گرت ز دست برآيد، چو نخل باش كريم
ورت زدست نيايد، چو سرو باش آزاد
* * * *
این قسمت از حکایات و نصایح سعدی از کگلستان که اندکی تغییر داده شده بود تمام شد. امید است که مورد توجه شما قرار گرفته باشد. و خدا هم به من کمک کند تا دیگرآثار قدما در این خصوص را بخوانم و برایتان بازنویسی کنم.اینک جملات پایانسی گلستان را از قلم خود سعدی برایتان می آورم:
تمام شد کتاب گلستان والله المستعان ، به توفيق باری عز اسمه ، درين جمله چنان که رسم مؤلفان است از شعر متقدمان بطريق استعارت تلفيقی نرفت.
کهن خرقه خويش پيراستن
به از جامه عاريت خواستن
غالب گفتار سعدی طرب انگيزست و طبيبت آميز و کوته نظران را بدين علت زبان طعنه دراز گردد که مغز دماغ ، بيهوده بردن و دود چراغ بی فايده خوردن کار خردمندان نيست ، وليکن بر رای روشن صاحبدلان که روی سخن در ايشان است پوشيده نماند که در موعظه های شافی را در سلک عبارت کشيده است و داروی تلخ نصيحت به شهد ظرافت بر آميخته تا طبع ملول ايشان از دولت قبول محروم نماند ، الحمدالله رب العالمين .
ما نصيحت به جاى خود كرديم
روزگارى در اين به سر برديم
گر نيايد به گوش رغبت كس
بر رسولان پيام باشد و بس
والسلام .
اللهم عجل لولیک الفرج
منت خدای را عزوجل که طاعتش موجب قربت است و به شکراندرش مزید نعمت
چندی پیش در کلاس های دروس مدیریتی دانشگاه، استاد نصر همیشه در اثنای درس از رجوع به کلیات سعدی سخن می گفت که همه آنچه که غربیان با نام علم مدیریت به خورد ما می دهند - که کلا عمر کمتر از یکصد سال دارد- همه و همه متعلق به شیخ اجل سعدی است که هفت قرن پیش به زیبایی و فصاحتی خاص در قالب نثر و نظم آورده و هرکه بدان رجوع کند، آه از دلش بلند شود که چگونه ما مفاخر خود را فراموش کرده ایم و غربیان آثارشان را دزدیده اند و هرکدام قسمتی از مکتوبات سعدی را با تغییر الفاظ با نام خود و به عنوان نظریه ای مدیریتی ثبت کرده اند و ما ایرانیان از آن غافل.
پس از اتمام تحصیلات روزی از سر تفنن به سراغ کلیات سعدی که در کتابخانه ام گرد و خاک می خورد و تنها جنبه تزئینی خانه را داشت رفتم. شروع به مطالعه کردم، با پیش زمینه ای که داشتم هرچه بیشتر می خواندم مشتاق تر می شدم و برحسرتم می افزود که چرا بزرگان علم مدیریت ایران، این نظریه های مدیریتی امروز را بررسی نمی کنند و منبع آن را از کلیات سعدی استخراج نمی کنند تا دانشجویان و مشتاقان علم بدانند که آنگاه که غربیان بر درخت زندگی می کردند ما بهترین اصول مدیریتی را داشتیم که همینک بعد از هفتصد سال هنوز تازه است با نام های غربیان به خود ما عرضه می شود.
آب درکوزه وما تشنه لبان می گردیم
یار درخانه ما گرد جهان می گردیم
خلاصه هرچه سعدی در باب ملوک فرموده ، امروز در باب مدیران به کار آید و به حق هرکه بخواند و بدان عمل کند حتما مدیری خواهد شد جامع الاکناف و غالب و محبوب. اما چون نثر آن مسجع است و ادبی، ممکن است در نگاه اول فقط یک قطعه ادبی یا یک حکایت کوتاه به نظر بیاید. ولی وقتی در آن اندیشه شود به عمق نظری آن پی برده خواهد شد.
من هم برای سهولت کار خوانندگان و راحتی آنان در انطباق آن با امور جاری بعضی حکایات باب اول گلستان سعدی را برداشته و به جای کلمه ملک و پادشاه و امیر، کلمه مدیر را گذاشتم تا بدانیم که هرچه سعدی گفته برای امروز هم هست و درک آن ساده تر شود و در بعضی مواقع حکایات را ساده تر کردم و کلماتی که به امروز نزدیکتر بود گذاشتم اما سعی کردم شکل کلی حکایات تا آنجا که امکان دارد تغییر نکند تا دوستان و مدیران علاقه مند شوند که به خود کلیات سعدی مراجعه کرده و آن منبع بی بدیل پارسی دانش مدیریت را بخوانند و به کاربرند و از آن در امور خویش به نحو احسن و اکمل استفاده کنند.
محمدرضا باغبانی
گلستان بعدی
در عبرت مدیران
حکايت
در يكى از بازدیدها، عده اى را انتخاب كردند و نزد مدیرآوردند. مدیرفرمان داد تا يكى از کارمندان را انتقال دهند. کارمند كه از آتیه زندگى وشغلش نااميد شده بود، خشمگين شد و مدیر را مورد سرزنش و دشنام خود قرار داد كه گفته اند: هر كه دست از جان بشويد، هر چه در دل دارد بگويد.
وقت ضرورت چو نماند گريز
دست بگيرد سر شمشير تيز
مدیر پرسيد: اين کارمند چه مى گويد؟
يكى از معاونان نيک محضر گفت : ای خداوند همی گويد:
والكاظمين الغيظ و العافين عن الناس
مدیر را رحمت آمد و از سر انتقالی او درگذشت.ومعاون ديگر که ضد او بود گفت : ابنای جنس مارا نشايد در حضرت مدیران جز راستی سخن گفتن.اين مدیر را دشنام داد و ناسزا گفت. مدیر روی ازين سخن درهم آمد و گفت : آن دروغ پسنديده تر آمد مرا زين راست که تو گفتی که روی آن در مصلحتی بود و بنای اين بر خبثی . چنانكه خردمندان گفته اند: دروغ مصلحت آميز به ز راست فتنه انگيز.
هر كه شاه آن كند كه او گويد
حيف باشد كه جز نكو گويد
و بر پيشانى ايوان كاخ فريدون شاه ، نبشته بود:
جهان اى برادر نماند به كس
دل اندر جهان آفرين بند و بس
مكن تكيه بر ملك دنيا و پشت
كه بسيار كس چون تو پرورد و كشت
چو آهنگ رفتن كند جان پاك
چه بر تخت مردن چه بر روى خاك
* * * *
حکايت
يكى از مدیران خراسان ، مدیری متوفی با بیست و پنج سال سابقه مدیریت را در عالم خواب ديد كه جمله وجود او ريخته بود و خاک شده مگر چشمان او که همچنان در چشمخانه همی گرديد و نظر می کرد. ساير حکما از تاويل اين فرو ماندند مگر درويشی که بجای آورد و گفت: هنوز نگران است که میز مدیریتش با دگران است.
بس نامور به زير زمين دفن كرده اند
كز هستيش به روى زمين يك نشان نماند
وان پير لاشه را كه نمودند زير خاك
خاكش چنان بخورد كزو استخوان نماند
زنده است نام فرخ نوشيروان به خير
گرچه بسى گذشت كه نوشيروان نماند
خيرى كن اى فلان و غنيمت شمار عمر
زان پيشتر كه بانگ بر آيد فلان نماند
* * * *
حکايت
کارمند زاده ای را شنيدم که جوان بود و جدیدالاستخدام و ديگر کارمندان مسن و باسابقه. باری مدیر به کراهت و استحقار درو نظر می کرد . پسر به فراست استبصار بجای آورد و گفت: ای مدیر، کوتاه خردمند به که نادان بلند . نه هر چه به قامت مهتر به قيمت بهتر . اشاة نظيفة و الفيل جيفية.
اقل جبال الارض طور و انه
لاعظم عندالله قدرا و منزلا
آن شنيدى كه لاغرى دانا
گفت بار به ابلهى فربه
اسب تازى وگر ضعيف بود
همچنان از طويله ای خر به
مدیر بخنديد و ارکان مدیریت پسنديدند و کارمندان دیگر بجان برنجيدند.
تا مرد سخن نگفته باشد
عيب و هنرش نهفته باشد
هر بيشه گمان مبرکه خالى است
شايد كه پلنگ خفته باشد
شنيدم که مدیر را در آن قرب مشکلی صعب روی نمود . چون مشکلات از هردو طرف روی درهم آوردند اول کسی که به ميدان درآمد و طرحی نو داد اين کارمند بود. گفت :
آن نه من باشم که روز جنگ بينی پشت من
آن منم گر در ميان خاک و خون بينی سری
کان که جنگ آرد،به خون خويش بازی می کند
روز ميدان، وان که بگريزد، به خون لشکری
اين بگفت و طرحی نوآورد و مشکلات و مصائب کاری بينداخت . چون پيش مدیر آمد زمين خدمت ببوسيد و گفت :
اى كه شخص منت حقير نمود
تا درشتى هنر نپندارى
اسب لاغر ميان ، به كار آيد
روز ميدان نه گاو پروارى
آورده اند که تشکیلات رقیب بسيار بود و اينان اندک . جماعتی آهنگ گريز کردند. کارمند جوان نعره زد و گفت: ای مردان بکوشيد يا جامه زنان بپوشيد. سایرکارمندان را به گفتن او تهور زيادت گشت و به يکبار متعهدانه کوشیدند . شنيدم که هم در آن سال بر رقیب ظفر يافتند. مدیر سر و چشمش ببوسيد و در کنار گرفت و هر روز نظر بيش کرد تا معاون خويش کرد. معاونان حسد بردند و پاپوش برایش ساختند. رییس حراست از غرفه بديد ، برحذرداشت . کارمند دريافت و دست از کار کشيد و گفت : محال است که هنرمندان بميرند و بی هنران جای ايشان بگيرند.
كس نيابد به زير سايه ی بوم
ور هماى از جهان شود معدوم
مدیر را از اين حال آگهی دادند. معاونانش را بخواند و گوشمالی بجواب بداد. پس هريکی را از اطراف بلاد حصه معين کرد تا فتنه و نزاع برخاست که: ده درويش در گليمى بخسبند و دو پادشاه در اقليمى نگنجند.
نيم نانى گر خورد مرد خدای
بذل درويشان كند نيمى دگر
ملك اقلمى بگيرد پادشاه
همچنان در بند اقليمى دگر
* * * *
حکايت
طايفه ی دزدان و اختلاس گران و رانت خواران بر سر تشکیلاتی نشسته بودند و منفذ اموربسته و رعيت بلدان از مکايد ايشان مرعوب و لشکر مدیر مغلوب . بحکم آنکه ملاذی منيع از باندی مافیایی گرفته بودند و ملجاء و ماوای خود ساخته . مدبران تشکیلات آن طرف در دفع مضرات ايشان مشاورت همی کردند که اگر اين طايفه هم برين نسق روزگاری مداومت نمايند مقاومت ممتنع گردد.
درختى كه اكنون گرفتست پاى
به نيروى مردى برآيد ز جاى
و گر همچنان روزگارى هلى
به گردونش از بيخ بر نگسلى
سر چشمه شايد گرفتن به بيل
چو پر شد نشايد گذشتن به پيل
سخن بر اين مقرر شد که يکی به تجسس ايشان برگماشتند و فرصت نگاه داشتند تا وقتی که بر سر قومی رانده بودند و تسهیلات قومی را به به رانت و رابطه سگخور می کردند ، تنی چند بازرسان واقعه ديده ی کار آزموده ی سالم را بفرستادند تا در چند و چون مکتوبات پرونده وارد شوند . شبانگاهی که اینان به بیوتشان رفته و رخت و غنيمت بنهادند ، بازرسان در امارت مدیریت مشغول به کار گشتند تا پاسی از شب در پرونده ها مستغرق شدند و این کار چندین شب مکرر شد.
قرص خورشيد در سياهى شد
يونس اندر دهان ماهى شد
حراستیان و بازرسان از کمين بدر جستند و دست يکان بر کتف بستند و بامدادان به درگاه مدیر حاضر آوردند . همه را به اخراج اشارت فرمود. اتفاقا در آن ميان جوانی بود ميوه ی عنفوان شبابش نورسيده و سبزه ی گلستان عذارش نودميده. يکی از معاونان پای تخت مدیر را بوسه داد و روی شفاعت بر زمين نهاد و گفت : اين پسر هنوز از باغ زندگانی برنخورده و از ريعان جوانی تمتع نيافته. توقع به کرم و اخلاق خداونديست که به بخشيدن او بربنده منت نهد .. مدیر روی از اين سخن درهم کشيد و موافق رای بلندش نيامد و گفت:
پرتو نيكان نگيرد هر كه بنيادش بد است
تربيت نااهل را چون گردكان برگنبد است
نسل فساد ایشان منقطع کردن اولی تراست و بیخ تبار ایشان برآوردن، كه آتش فرو نشاندن واخگر گذاشتن و مار افعى كشتن و بچه نگه داشتن کار خردمندان نیست.
ابر اگر آب زندگى بارد
هرگز از شاخ بيد بر نخورى
با فرومايه روزگار مبر
كز نى بوريا شكر نخورى
معاون، سخن مدیر را طوعا و کرها پسنديد و بر حسن رای مدیر آفرين گفت و عرض كرد: راى مدیر- دام مدیریته - عين حقيقت است که اگر درصحبت آن بدان تربیت یافتی، طبیعت ایشان گرفتی و یکی از ایشان شدی. اما بنده امیدوارست که در صحبت صالحان تربیت پذیرد و خوی خردمندان گیرد که هنوز جوان است و سیرت بغی و فساد در نهاد او متمکن نشده و در خبر است:
كل مولود يولد على الفطرة فابواه يهودانه او ينصرانه او يمجسانه .
پسر نوح با بدان بنشست
خاندان نبوتش گم شد
سگ اصحاب كهف روزى چند
پى نيكان گرفت و مردم شد
این بگفت و طایفه ای از ندمای مدیر با وی به شفاعت یارشدند تا مدیر از سر اخراج او درگذشت و گفت : بخشيدم اگر چه مصلحت نديدم.
دانى كه چه گفت زال با رستم گرد؟
دشمن نتوان حقير و بيچاره شمرد
ديديم بسى ، كه آب سرچشمه خرد
چون بيشتر آمد شتر و بار ببرد
فی الجمله کارمند جوان را بناز و نعمت برآوردند و استادان به تربيت او نصب کردند تا حسن خطاب و رد جواب و آداب خدمت مدیرش در آموختند و در نظر همگان پسندیده آمد. باری معاون از شمايل او در حضرت مدیر شمه ای می گفت که تربيت عاقلان در او اثر کرده است و جهل قديم از جبلت او بدر برده. مدیر را تبسم آمد و گفت :
عاقبت گرگ زاده گرگ شود
گرچه با آدمى بزرگ شود
سالی دو برين برآمد. طايفه ی اوباش تشکیلات بدو پيوستند و عقد موافقت بستند تا به وقت فرصت اختلاس کلان کرد و نعمت بی قياس برداشت و در امارت دوبی به ریش تشکیلات قهقه کرد. مدیر دست تحير به دندان گزيدن گرفت و گفت :
شمشير نيك از آهن بد چون كند كسى ؟
ناكس به تربيت نشود اى حكيم كس
باران كه در لطافت طبعش خلاف نيست
در باغ لاله رويد و در شوره زار خس
زمين شوره سنبل بر نياورد
در او تخم و عمل ضايع مگردان
نكويى با بدان كردن چنان است
كه بد كردن بجاى نيكمردان
* * * *
حکايت
کارمندزاده ای را بر در سرای مدیریت ديدم که عقل و کياستی و فهم و فراستی زايدالوصف داشت، هم از عهد خردی آثار بزرگی در ناصيه ی او پيدا.
بالاى سرش ز هوشمندى
مى تافت ستاره بلندى
فی الجمله مقبول نظر افتاد که جمال صورت و معنی داشت و خردمندان گفته اند توانگرى به هنر است نه به مال ، بزرگى به عقل است نه به سال.
معاونان ومشاوران مدیر بر منصب او حسد بردند و به خيانتی متهم کردند و در انتقال و اخراج او سعی بی فايده نمودند . دشمن چه زند چو مهر باشد دوست؟ ملک پرسيد که موجب خصمی اينان در حق تو چيست؟ گفت: در سايه ی مدیریت مدیر- دام مدیریته - همگنان را راضی کردم مگر حسود را که راضی نمی شود الا به زوال نعمت من، و اقبال و دولت خداوند باد.
توانم آن كه نيازارم اندرون كسى
حسود را چه كنم كو زخود به رنج دراست
بمير تا برهى اى حسود كين رنجى است
كه از مشقت آن جز به مرگ نتوان رست
شوربختان به آرزو خواهند
مقبلان را زوال نعمت و جاه
گر نبيند به روز شب پره چشم
چشمه ی آفتاب را چه گناه ؟
راست خواهى، هزار چشم چنان
كور، بهتر كه آفتاب سياه
* * * *
حکايت
يکی از مدیران بانک عجم حکايت کنند که دست تطاول به بیت المال رعيت و مواجب و مزایای عملگان و دیوانیان دراز کرده بود و جور و اذيت آغاز کرده ، تا بجايی که عملگان بانکی از مکايد فعلش زکوره دررفتند و از کربت جورش راه غربت گرفتند. چون انگیزش عملگان کم شد، افزایش سپرده ها و منابع بانکی نقصان پذيرفت و خزانه تهی ماند و بانک های رقیب زور آوردند.
هر كه فريادرس روز مصيبت خواهد
گو در ايام سلامت به جوانمردى كوش
بنده حلقه به گوش ارننوازى، برود
لطف كن لطف،كه بيگانه شود حلقه به گوش
باری، به مجلس او در ، کتاب بانکنامه همی خواندند در زوال تشکیلات بانک لمن برادرز و بانکهای ممالک منحوس فرنگی و عهد قرض الحسنه آل طه و محمد رسول الله جی اصفهان. معاون مدیر را پرسيد : هيچ توان دانستن که قرض الحسنه آل طه که گنج و ملک و حشم و رانت نداشت چگونه بر او مملکت مقرر شد ؟ گفت : آن چنان که شنيدی خلقی برو به تعصب گرد آمدند و تقويت کردند وبانکداری يافت . گفت : ای مدیر چو گرد آمدن خلقی موجب قوام و بساط مدیریتست، تو مر خلق را پريشان برای چه می کنی؟ مگر سر پادشاهی کردن نداری؟
همان به كه لشكر به جان پرورى
كه سلطان به لشكر كند سرورى
مدیر گفت : موجب گردآمدن سپردها وجذب منابع و ارباب رجوع چه باشد؟ گفت : مدیر را کرم بايد، تا برو گرد آيند و رحمت، تا در پناه دولتش ايمن نشينند و تو را اين هر دو نيست.
نكند جور پيشه سلطانى
كه نيايد ز گرگ چوپانى
پادشاهى كه طرح ظلم افكند
پاى ديوار ملك خويش بكند
مدیررا باید که با کرم خویش زیردستان نوازد و از مواجب و مزایا دریغ نفرماید و در ارتقاء عملگان خوش خدمت بکوشد و سزای عملگان و اطرافیان خطاکار را در ملاءعام و به شدت و حدت هرچه تمام رساند و بزرگان و صلحا و پاکدستان را مقدم دارد و بی لیاقتان از گرداگرد خویش متفرق سازد.با رحمت مدبرانه خویش اشتباهات کوچک را درگذرد و اشتباهات کلان را تا دنیا دنیاست پی گیرد و عاملان آن را حد زند. گراین گونه مدیریت کنی، عملگان بانکی همه در التزام رکابت چونان یلان نامدار عرصه کارزار به پیکار برخیزند وهمه ی توان خویش و روی خوش به کارگیرند و منابع جذب کنند تا خزانه ات مالامال از سپرده های رایگان گردد و دستت برای خرج آن به صحت بازباشد و دربین مدیران بلاد دیگر مرتبه ات فزونی یابد. انشاءاله.
مدیررا پند معاون ناصح ، موافق طبع مخالف نيامد . روی ازين سخن درهم کشيد و به امارتی در ولایت دیگر فرستادش. بسی برنيامد که چندین بانک خصوصی سربلندکردند و با استعمال همان نصایح معاون نگون بخت،اکثرمنابع ولایات را جمع کرده و مدیر ماند و حوضش . کارمندان که از دست تطاول او بجان آمده بودند و پريشان شده ، پای دراز کردند و تقويت نکردند تا مدیریت از تصرف اين بدر رفت و نقصان یافت.
پادشاهى كو روا دارد ستم بر زير دست
دوستدارش روزسختى دشمن زورآوراست
با رعيت صلح كن وز جنگ ايمن نشين
زانكه شاهنشاه عادل را رعيت لشكر است
* * * *
حکايت
مدیری با کارمند عجمی درشعبه ای در چهارباغ اصفهان نشست و کارمند جدیدالاستخدام ، ديگر شعب را نديده بود و محنت کار نيازموده، گريه و زاری درنهاد و لرزه براندامش اوفتاد. چندانکه ملاطفت کردند آرام نمی گرفت و عيش مدیر ازو منغص بود، چاره ندانستند. حکيمی در آن شعبه بود ، مدیر را گفت: اگر فرمان دهی من او را به طريقی خامش گردانم. گفت : غايت لطف و کرم باشد. بفرمود تا کارمند را به شعبه ای در زینبیه اصفهان انداختند . باری چند روزی در باجه تحویلداری آن شعبه غوطه خورد، دستش را گرفتند و به شعبه قبلی باز آوردند. آرام در گوشه ای نشست وغر نزد. مدیر را عجب آمد. پرسيد: درين چه حکمت بود ؟ گفت: از اول محنت غرقه شدن در باجه شعبه شلوغ ناچشيده بود و قدر سلامتی نمی دانست، همچنين قدر عافيت کسی داند که به مصيبتی گرفتار آيد.
اى سير ترا نان جوين خوش ننماند
معشوق منست آنكه به نزديك توزشت است
حوران بهشتى را دوزخ بود اعراف
از دوزخيان پرس كه اعراف بهشت است
فرق است ميان آنكه يارش در بر، با آنكه دو چشم انتظارش بر در.
* * * *
حکايت
مدیری را گفتند : معاونان و ملازمان مدیرقبلی را چه خطا ديدی که رد فرمودی؟ گفت : خطايی معلوم نکردم ، وليکن ديدم که مهابت من در دل ايشان بی کران است و بر عهد من اعتماد کلی ندارند ، ترسيدم از بيم گزند خويش آهنگ زیرآب من کنند پس قول حکما را کار بستم که گفته اند :
از آن كز تو ترسد، بترس اى حكيم
وگر با چنو صد بر آيى بجنگ
از آن مار بر پاى راعى زند
كه ترسد سرش رابكوبدبه سنگ
نبينى كه چون گربه عاجز شود
برآرد به چنگال چشم پلنگ؟
* * * *
حکايت
يکی از مدیران عجم رنجور بود در حالت پيری و بازنشستگی و اميد استمرار مشاغل دیوانی قطع کرده که کارشناسی از در آمد و بشارت داد که فلان مشتری ارزنده را به دولت خداوند گرفتيم و بانکهای رقیب پای کشیدند و جملگی آنان را پشت سر نهادیم. مدیر نفسی سرد برآورد و گفت: اين مژده مرا نيست ، دشمنانم راست - يعنی وارثان مدیریت را بشارت ده-.
بدين اميد به سر شد، دريغ عمر عزيز
كه آنچه در دلم است، از درم فراز آيد
اميد بسته برآمد ولى چه فايده، زانك
اميد نيست كه عمر گذشته باز آيد
كوس رحلت بكوفت دست اجل
اى دو چشمم ! وداع سر بكنيد
اى كف دست و ساعد و بازو!
همه توديع يكدگر بكنيد
بر من اوفتاده دشمن كام
آخر اى دوستان گذر بكنيد
روزگارم بشد به نادانى
من نكردم، شما حذر بكنيد
* * * *
حکايت
بربالين تربت يوشع پيغامبر عليه السلام معتکف بودم درتخت پولاداصفهان که يکی از مدیران عجم که به بی انصافی منسوب بود اتفاقا به زيارت آمد و نماز و دعا کرد و حاجت خواست .
درويش وغنى بنده ی اين خاك ودرند
آنان كه غنى ترند، محتاج ترند
آنگه مرا گفت : از آنجا که همت درويشان است و صدق معاملت ايشان، خاطری همراه من کنند که از دشمنی صعب انديشناکم. گفتمش: بر کارمن ضعيف رحمت کن تا از مدیرقوی زحمت نبينی.
به بازوان توانا و فتوت سر دست
خطا است پنجه مسكين ناتوان بشكست
نترسد آنكه بر افتادگان نبخشايد؟
كه گر زپاى درآيد، كسش نگيرد دست
هر آنكه تخم بدى كشت و چشم نيكى داشت
دماغ بيهده پخت و خيال باطل بست
زگوش پنبه برون آر و داد و خلق بده
وگرتومى ندهى داد، روزدادى هست
بنى آدم اعضاى يكديگرند
كه در آفرينش ز يك گوهرند
چوعضوى به دردآوردروزگار
دگر عضوها را نماند قرار
توكزمحنت ديگران بى غمى
نشايد كه نامت نهند آدمى
* * * *
حکايت
کارمندی مستجاب الدعوه در تشکیلاتی اداری پديد آمد . مدیر را خبر کردند ، بخواندش و گفت: دعای خيری بر من کن . گفت : خدايا جانش بستان. گفت: از بهر خدای اين چه دعاست؟ گفت: اين دعای خيرست تو را و جمله کارمندان را.
اى زبردست زير دست آزار
گرم تا كى بماند اين بازار؟
به چه كار آيدت جهاندارى
مردنت به كه مردم آزارى
* * * *
حکايت
يکی از مدیران بی انصاف ، پارسايی را پرسيد: از عبادتها کدام فاضل تر است؟ گفت: تو را خواب نيم روز تا در آن يک نفس کارمندان را نيازاری.
ظالمى را خفته ديدم نيم روز
گفتم : اين فتنه است، خوابش برده به
وآنكه خوابش بهترازبيدارى است
آن چنان بد زندگانى ، مرده ، به
* * * *
حکايت
يکی از مدیران را ديدم که شبی در همایش روز کرده بود و در پايان سستی همی گفت:
ما را به جهان خوشتر از اين يكدم نیست
كز نيك و بد انديشه و از كس غم نيست
کارمندی به سرمای درون شعبه نشسته بود و گفت :
اى آنكه به اقبال تو در عالم نيست
گيرم كه غمت نيست ، غم ما هم نيست؟
مدیر را خوش آمد ، یک ماه مواجب صله به او داد و چند بن خرید از تعاونی . کارمند مر آن نقد و جنس را به اندک زمان بخورد و پريشان کرد و باز آمد.
قرار برکف آزادگان نگيرد مال
نه صبر دردل عاشق، نه آب درغربال
در حالتی که مدیر را پروای او نبود حال بگفتند: بهم برآمد و روی ازو درهم کشيد. و زينجا گفته اند اصحاب فطنت و خبرت که از حدث و سورت مدیران برحذر بايد بودن که غالب همت ايشان به معظمات امورتشکیلات متعلق باشد و تحمل ازدحام کارمندان عوام نکند.
حرامش بود نعمت پادشاه
كه هنگام فرصت ندارد نگاه
مجال سخن تا نيابى ز پيش
به بيهوده گفتن مبر قدر خويش
گفت : اين کارمند شوخ مبذر را که چندان نعمت به چندين مدت برانداخت برانيد که خزانه ی بيت المال لقمه مساکين است نه طعمه ی اخوان الشاطين.
ابلهى كو روز روشن شمع كافورى نهد
زود بينى كش به شب روغن نباشد در چراغ
يكى از معاونان ناصح گفت: ای خداوند، مصلحت آن بينم که چنين کسان را وجه کفاف بتفاريق مجری دارند تا در نفقه اسراف نکنند اما آنچه فرمودی از زجر و منع، مناسب حال ارباب همت نيست يکی را به لطف اميدوار گردانيدن و باز به نوميدی خسته کردن.
به روى خود در طماع بازنتوان كرد
چو باز شد، به درشتى فرازنتوان كرد
كس نبيند كه تشنگان حجاز
به سر آب شور گرد آيند
هر كجا چشمه اى بود شيرين
مردم و مرغ و مور گرد آيند
* * * *
حکايت
يكى از مدیران پيشين، در رعايت تشکیلات سستی کردی و کارمندان بسختی داشتی. لاجرم رقیبی صعب روی نهاد، همه پشت بدادند.
چو دارند گنج از سپاهى دريغ
دريغ آيدش دست بردن به تيغ
يکی از آنان که غدر کردند با من دم دوستی بود. ملامت کردم و گفتم دون است و بی سپاس و سفله و ناحق شناس که به اندک تغير حال از مخدوم قديم برگردد و حقوق نعمت سالهادرنوردد. گفت : ار به کرم معذور داری شايد که خودروام دراين واقعه بی سوخت بود و سند آن به گرو ومدیر که به زر بر کارمندی بخيلی کند، با او به جان جوانمردی نتوان کرد.
زر بده سپاهى را تا سر بنهد
وگرش زرندهى ، سربنهد درعالم
* * * *
حکايت
يکی از معاونان معزول شد و به حلقه ی کارمندان درآمد. اثر برکت صحبت ايشان دراو سرايت کرد و جمعيت خاطرش دست داد. مدیر بار ديگر براو دل خوش کرد وعمل فرمود قبولش نيامد و گفت: معزولی به نزد خردمندان بهتر که مشغولی.
آنان كه بكنج عافيت بنشستند
دندان سگ و دهان مردم بستند
كاغذ بدريدند و قلم بشكستند
وزدست وزبان حرف گيران رستند
مدیر گفتا: هر آينه ما را خردمندی کافی بايد که تدبير تشکیلات را شايد. گفت: ای مدیر نشان خردمندان کافی جز آن نيست که به چنين کارها تن ندهد.
هماى برهمه مرغان ازآن شرف دارد
كه استخوان خورد و جانور نيازارد
* * * *
حکايت
سيه گوش را گفتند تو را ملازمت صحبت شير به چه وجه اختيار افتاد؟ گفت: تا فضله ی صيدش می خورم و از شر دشمنان در پناه صولت او زندگانی می کنم. گفتندش اکنون که به ظل حمايتش درآمدی و به شکر نعمتش اعتراف کردی چرا نزديکتر نيايی تا به حلقه ی خاصان درآرد و از بندگان مخلصت شمارد؟ گفت: همچنان از بطش او ايمن نيستم.
اگر صد سال گبر آتش فروزد
اگر يك دم در او افتد بسوزد
افتد که نديم حضرت مدیر را زر بيايد و باشد که سر برود و حکما گفته اند ازتلون طبع مدیران برحذر بايد بود که وقتی به سلامی برنجند و ديگر وقت به دشنامی خلعت دهند و آورده اند که ظرافت بسيار کردن هنر نديمان و پاچه خواران است و عيب حکيمان.
تو برسرقدرخويشتن باش و وقار
بازى و ظرافت به نديمان بگذار
* * * *
حکايت
يکی از همکاران شکايت روزگار نامساعد به نزد من آورد که کفاف اندک دارم و عيال بسيار و طاقت بار فاقه نمی آرم و بارها در دلم آمد که به اقليمی ديگر نقل کنم تا در هر آن صورت که زندگی کرده شود، کسی را بر نيک و بد من اطلاع نباشد.
بس گرسنه خفت و كس ندانست كه كيست
بس جان به لب آمد كه بر او كس نگريست
باز از شماتت اعدا برانديشم که به طعنه در قفای من بخندند و سعی مرا در حق عيال بر عدم مروت حمل کنند و گويند:
مبين آن بى حميت را كه هرگز
نخواهد ديد روى نيكبختى
كه آسانى گزيند خويشتن را
زن و فرزند بگذارد بسختى
و در علم محاسبت چنانکه معلوم است چيزی دانم و گر به جاه شما جهتی معين شود که جمعيت خاطر باشد بقيت عمر از عهده شکر آن نعمت برون آمدن نتوانم. گفتم: عمل مدیرای برادر دو طرف دارد: اميد و بيم، يعنی اميد نان و بيم جان و خلاف رای خردمندان باشد بدان اميد متعرض اين بيم شدن .
كس نيايد به خانه درويش
كه خراج زمين و باغ بده
يا به تشويش وغصه راضى باش
يا جگربند، پيش زاغ بنه
گفت : اين مناسبت حال من نگفتی و جواب سوال من نياوردی. نشنيده ای که هر که خيانت ورزد پشتش از حساب بلرزد؟
راستى موجب رضاى خدا است
كس نديدم كه گم شد از ره راست
و حکما گويند ، چار کس از چارکس به جان برنجند. حرامی از سلطان و دزد از پاسبان و فاسق از غماز و روسپی از محتسب و آن که حساب پاک است از محاسب چه باک است؟
مكن فراخ روى درعمل، اگر خواهى
كه وقت رفع تو باشد مجال دشمن تنگ
توپاك باش ومدارازكس اى برادر، باك
زنند جامه ناپاك گازران بر سنگ
گفتم : حکايت آن روباه مناسب حال توست که ديدنش گريزان و بی خويشتن افتان و خيزان. کسی گفتش چه آفت است که موجب مخافتست؟ گفتا : شنيده ام که شتر را بسخره می گيرند. گفت : ای سفيه شتر را با تو چه مناسبت است و تو را بدو چه مشابهت؟ گفت: خاموش که اگر حسودان بغرض گويند شتر است و گرفتار آيم که را غم تخليص من دارد تا تفتيش حال من کند؟ و تا ترياق ازعراق آورده شود مارگزيده مرده بود. تورا همچنين فضل است و ديانت و تقوا و امانت، اما متعنتان در کمين اند و مدعيان گوشه نشين. اگر آنچه حسن سيرت توست بخلاف آن تقرير کنند و در معرض خطاب مدیر افتی در آن حالت مجال مقالت باشد پس مصلحت آن بينم که ملک قناعت را حراست کنی و ترک رياست گويی.
به دريا در، منافع بى شمارست
اگر خواهى سلامت، بر كنارست
رفيق اين سخن بشنيد و بهم برآمد و روی از حکايت من درهم کشيد و سخنهای رنجش آميزگفتن گرفت کاين چه عقل و کفايت است و فهم و درايت؟ قول حکما درست آمد که گفته اند: دوستان به زندان بکار آيند، که بر سفره همه دشمنان دوست نمايند .
دوست مشمار آنكه در نعمت زند
لاف يارى و برادر خواندگى
دوست آن دانم كه گيرد دست دوست
در پريشان حالى و درماندگى
ديدم كه متغير می شود و نصيحت به غرض می شنود. به نزديک معاونت اداری رفتم ، به سابقه ی معرفتی که در ميان ما بود و صورت حالش بيان کردم و اهليت و استحقاقش بگفتم تا به کاری مختصرش نصب کردند. چندی برين برآمد ، لطف طبعش را بديدند و حس تدبيرش را بپسنديدند و کارش از آن درگذشت و به مرتبتی والاتر از آن متمکن شد. همچنين نجم سعادتش در ترقی بود تا به اوج ارادت برسيد و مقرب حضرت و مشاراليه و معتمد عليه گشت. بر سلامت حالش شادمانی کردم و گفتم :
ز كار بسته مينديش و دل شكسته مدار
كه آب چشمه ی حيوان درون تاريكى است
منشين ترش از گردش ايام، كه صبر
تلخ است، وليكن بر شيرين دارد
در آن قربت مرا با طايفه ای همکاران اتفاق سفر افتاد . چون از زيارت مکه بازآمدم دو منزلم استقبال کرد. ظاهر حالش را ديدم پريشان و در هيات کارمندان. گفتم : چه حالت است ؟ گفت : آن چنانکه تو گفتی طايفه ای حسد بردند و به خيانتم منسوب کردند و مدیر- دام مدیریته- در کشف حقيقت آن استقصا نفرمود و ياران قديم و دوستان حميم از کلمه ی حق خاموش شدند و صحبت ديرين فراموش کردند.
نبينى كه پيش خداوند جاه
نيايش كنان دست بر بر نهند
اگرروزگارش درآرد زپاى
همه عالمش پاى بر سر نهند
فی الجمله به انواع عقوبت گرفتار بودم تا درين هفته که مژده ای برسيد از بند گرانم خلاص کرد. گفتم : آن نوبت اشارت من قبولت نيامد که گفتم عمل مدیران چون سفر درياست، خطرناک و سودمند،، يا گنج برگيری يا در طلسم بميری.
يا زر به هر دو دست كند خواجه در كنار
يا موج ، روزى افكندش مرده بر كنار
مصلحت نديدم از اين بيش ريش درونش به ملامت خراشيدن و نمک پاشيدن. بدين کلمه اختصار کرديم.
ندانستى كه بينى بند بر پاى
چو در گوشت نيامد پند مردم؟
دگر ره چون ندارى طاقت نيش
مكن انگشت در سوراخ كژدم
* * * *
حکايت
تنی چند از تبعیدیان در صحبت من بودند. ظاهر ايشان به صلاح آراسته و يکی را از بزرگان در حق اين طايقه حسن ظنی بليغ و ادراری معين کرده، تا يکی ازينان حرکتی کرده نه مناسب حال کارمندان. ظن آن شخص فاسد شد و بازار اينان کاسد. خواستم تا به طريقی کفاف همکاران مستخلص کنم. آهنگ خدمتش کردم، منشی مرا رها نکرد و جفا کرد و معذورش داشتم که لطيفان گفته اند :
در مير و وزير و سلطان را
بى وسيلت مگرد پيرامن
سگ ودربان چويافتند غريب
اين گريبانش گيرد، آن دامن
چندان که مقربان حضرت آن بزرگ بر حال من وقوف يافتند و با اکرام درآوردند و برتر مقامی معين کردند، اما به تواضع فروتر نشستم و گفتم :
بگذار كه بنده كمينم
تا در صف بندگان نشينم
آن بزرگمرد گفت: الله الله چه جای اين گفتار است؟
گر بر سر چشم ما نشينى
بارت بكشم كه نازنينى
فی الجمله بنشستم و از هر دری سخن پيوستم تا حديث زلت همکاران در ميان آمد و گفتم:
چه جرم ديد خداوند سابق الانعام
كه بنده در نظر خويش خوارمى دارد
خداى راست مسلم بزرگوارى ولطف
كه جرم بيند و نان برقرار مى دارد
مدیر اين سخن عظيم بپسنديد و اسباب معاش همکاران فرمود تا بر قاعده ی ماضی مهيا دارند و مؤونت ايام تعطيل وفا کنند. شکر نعمت بگفتم و زمين خدمت ببوسيدم و عذر جسارت بخواستم و در وقت برون آمدن گفتم.
چو كعبه قبله حاجت شد، از ديار بعيد
روند خلق به ديدارش از بسى فرسنگ
تو را تحمل امثال ما ببايد كرد
كه هيچكس نزند بردرخت بى بر،سنگ
* * * *
حکايت
مدیری سرمایه ای فراوان از مدیرقبلی ميراث يافت . دست کرم برگشاد و داد سخاوت بداد و نعمت بی دريغ بر کارمندان بريخت.
نياسايد مشام از طبله ی عود
بر آتش نه، كه چون عنبر ببويد
بزرگى بايدت، بخشندگى كن
كه دانه تا نيفشانى، نروید
يکی از معاونان بی تدبير نصيحتش آغاز کرد که مدیر پيشين مرين نعمت ار به سعی اندوخته اند و برای مصلحتی نهاده، دست ازين حرکت کوتاه کن که واقعه ها در پيش است و رقیبان از پس، نبايد که وقت حاجت فرومانی.
اگر گنجى كنى بر عاميان بخش
رسد هر كد خدايى را برنجى
چرا نستانى از هر يك جوى سيم
كه گرد آيد تو را هر وقت گنجى
مدیر روی ازين سخن بهم آورد و مرو را زجر فرمود و گفت: مرا خداوند تعالی مدیر اين تشکیلات گردانيده است تا بخورم و ببخشم، نه پاسبان که نگاه دارم.
قارون هلاک شد که چهل خانه گنج داشت
نوشين روان نمرد که نام نکو گذاشت
* * * *
حکايت
آورده اند که مدیری عادل را در تفرجگاه چابکسر صيد کباب کردند و نمک نبود. کارمندی به انبار رفت تا نمک آرد. مدیر گفت: نمک به قيمت بستان تا رسمی نشود وتشکیلات خراب نگردد. گفتند ازين قدر چه خلل آيد؟ گفت: بنياد ظلم در جهان اول اندکی بوده است هرکه آمد بر او مزيدی کرده تا بدين غايت رسيده.
اگر ز باغ رعيت ملك خورد سيبى
برآورند غلامان او درخت از بيخ
به پنج بيضه كه سلطان ستم روا دارد
زنند لشكريانش هزار مرغ به سيخ
* * * *
حکايت
معاونی را شنيدم که خانه ی کارمندان خراب کردی تا خزانه سازمان آباد کند ، بی خبر از قول حکيمان که گفته اند هر که خدای را عز و جل بيازارد تا دل خلقی به دست آرد خداوند تعالی همان خلق را بر او گمارد تا دمار از روزگارش برآرد.
آتش سوزان نكند با سپند
آنچه كند دود دل دردمند
سرجمله حيوانات گويند که شيرست واذل جانوران خر، وباتفاق، خر باربر به که شير مردم در.
مسكين خر اگر چه بى تميز است
چون بار همى برد، عزيز است
گاوان و خران بار بردار
به ز آدميان مردم آزار
باز آمديم به حکايت معاون غافل. مدیر را ذمائم اخلاق او به قرائن معلوم شد. در خواری کشيد و به انواع ملامت به کارمندی گماشت.
حاصل نشود رضاى سلطان
تا خاطر بندگان نجويى
خواهى كه خداى بر تو بخشد
با خلق خداى كن نكويى
آورده اند که يکی از ستم ديدگان بر سر او بگذشت و در حال تباه او تأمل کرد و گفت:
نه هر كه قوت بازوى منصبى دارد
به سلطنت بخورد مال مردمان به گزاف
توان به حلق فرو بردن استخوان درشت
ولى شكم بدرد چون بگيرد اندر ناف
نماند ستمكار بد روزگار
بماند بر او لعنت پايدار
* * * *
حکايت
کارمند آزاری را حکايت کنند که ستمی بر کارمندی صالح روا داشت . کارمند را مجال انتقام نبود آن درد را نگاه همی داشت تا زمانی که مدیر را بر آن نامرد خشم آمد و به کارمندی منتقل کرد به شهری دور. کارمند مظلوم پس از مدتی ارتقا یافت و آن کارمند آزار جهت رفع حاجتی به نزدش آمد. کارمند صالح همان ظلم را بر کارمندآزار روا داشت. گفتا: تو کيستی و مرا اين ستم چرا کردی؟ گفت: من فلانم و اين همان ستم است که در فلان تاريخ بر سر من آوردی. گفت: چندين روزگار کجا بودی؟ گفت: از جاهت انديشه همی کردم، اکنون که در چاهت ديدم فرصت غنيمت دانستم.
ناسزايى را كه بينى بخت يار
عاقلان تسليم كردند اختيار
چون ندارى ناخن درنده تيز
با ددان آن به كه كم گيرى ستيز
هركه با پولاد بازوپنجه كرد
ساعد مسكين خودرا رنجه كرد
باش تا دستش ببندد روزگار
پس به كام دوستان مغزش برآر
* * * *
حکايت
يکی از مدیران عجم شنيدم که متعلقان را همی گفت مزایای فلان را چندانکه هست مضاعف کنيد، که ملازم درگاه است و مترصد فرمان و ديگر کارمندان به لهو و لعب مشغول اند و به شغل دوم و در ادای خدمت متهاون . صاحبدلی بشنيد و فرياد و خروش از نهادش برآمد. پرسيدندش چه ديدی؟ گفت : مراتب بندگان به درگاه خداوند تعالی همين مثال دارد.
دو بامداد گر آيد كسى به خدمت شاه
سيم هر آينه در وى كند بلطف نگاه
مهترى در بول فرمان است
ترك فرمان دليل حرمان است
هر كه سيماى راستان دارد
سر خدمت بر آستان دارد
* * * *
حکايت
مدیری را حکايت کنند که حقوق ومزایای کارمندان دادی بحيف و توانگران را دادی بطرح. صاحبدلی بر او گذر کرد و گفت :
مارى تو، كه هر كرا ببينى بزنى
يا بوم، كه هر كجت نشينى نكنى
زورت ار پيش مى رود با ما
با خداوند غيب دان نرود
زورمندى مكن بر اهل زمين
تا دعايى بر آسمان برود
مدیر از گفتن او برنجيد و روی از نصيحت او درهم کشيد و بر او التفات نکرد تا روزی که بازرسان در اسنادش افتادند وهرچه توانستند رو کردند از دزدی و اختلاس و کم کاری و پرگویی. اموالش مصادره شد و ز بستر نرمش به خاکستر نرم نشاند . اتفاقا همان شخص بر او گذشت و ديدش که با ياران همی گفت: ندانم اين آتش از کجا در سرای من افتاد؟ گفت: از دل کارمندان.
حذر كن ز درد درونهاى ريش
كه ريش درون عاقبت سر كند
بهم بر مكن تا توانى دلى
كه آهى جهانى به هم بر كند
و بر تاج کيخسرو نبشته بود :
چه سالهاى فراوان و عمرهاى دراز
كه خلق بر سر ما بر زمين بخواهد رفت
چنانكه دست به دست آمده است ملك به ما
به دستهاى دگر همچنين بخواهد رفت
* * * *
حکايت
کارمندى وارسته و آزاده ، در گوشه اى نشسته بود. مدیرى از كنار او گذشت . آن کارمند بر اساس اينكه آسايش زندگى را در قناعت ديده بود، در برابر مدیر برنخاست و به او اعتنانكرد. مدیر به خاطر غرور و شوكت مدیریت، از آن کارمند وارسته رنجيده خاطر شد و گفت : اين طایفه خرقه پوشان همچون جانوران بى معرفتند كه از آدميت بى بهره مى باشند. معاون نزديك کارمند آمد و گفت : اى جوانمرد! مدیر تشکیلات از كنار تو گذر كرد، چرا به او احترام نكردى و شرط ادب بجا نياوردى ؟ کارمند وارسته گفت : مدیر را بگوی توقع خدمت از کسی دار که توقع نعمت از تو دارد. و دیگر بدان که مدیران از بهر پاس مردمند، نه مردم از بهر طاعت مدیر.
پادشه پاسبان درويش است
گرچه رامش به فردولت اوست
گوسپند از براى چوپان نيست
بلكه چوپان براى خدمت اوست
يكى امروز كامران بينى
ديگرى را دل از مجاهده ريش
روزكى چند باش تا بخورد
خاك مغز سر خيال انديش
فرق شاهى وبندگى برخاست
چون قضاى نوشته آمد پيش
گر كسى خاك مرده باز كند
ننمايد توانگر و درويش
سخن آن کارمند وارسته مورد پسند مدیر قرار گرفت، به او گفت: حاجتى از من بخواه تا برآورده كنم. کارمند وارسته پاسخ داد: حاجتم اين است كه بار ديگر مرا زحمت ندهى .
گفت: مرا نصيحت كن. گفت:
درياب كنون كه نعمتت هست به دست
كين دولت و ملك مى رود دست به دست
* * * *
حکايت
يکی از معاونان پيش مرجع تقلیدش رفت و همت خواست که روز و شب به خدمت مدیرمشغولم و به خيرش اميدوار و از عقوبتش ترسان . مجتهد بگريست و گفت : اگر من خدای را عزوجل چنين پرستيدمی که تو مدیر را ، از جمله صديقان بودمی.
گرنه اميد و بيم راحت و رنج
پاى درويش بر فلك بودى
ور وزير از خدا بترسيدى
همچنان كز ملك ، ملك بودى
* * * *
حکايت
مدیری به اخراج بی گناهی فرمان داد. گفت: ای مدیر به موجب خشمی که تو را بر من است آزار خود مجوی که اين عقوبت بر من به يک نفس به سر آيد و بزه آن بر تو جاويد بماند.
دوران بقا چو باد صحرا بگذشت
تلخى و خوشى و زشت و زيبا بگذشت
پنداشت ستمگر كه ستم بر ما كرد
در گردن او بماند و بر ما بگذشت
مدیر را نصيحت او سودمند آمد و از سراخراج او برخاست.
* * * *
حکايت
يکی ازمعاونان به زير دستان رحم کردی و صلاح ايشان را بخير توسط نمودی. اتفاقا به خطاب مدیر گرفتار آمد. همگنان در مواجب استخلاص او سعی کردند و موکلان در معاقبش ملاطفت نمودند و بزرگان شکر سيرت خوبش به افواه گفتند تا ملک از سر عتاب او درگذشت . صاحبدلی برين اطلاع يافت و گفت :
تا دل دوستان به دست آرى
بوستان پدر فروخته به
پختن ديگ نيكخواهان را
هرچه رخت سراست سوخته به
با بدانديش هم نكويى كن
دهن سگ به لقمه دوخته به
* * * *
حکايت
کسی مژده پيش مدیربانکی برد گفت : شنيدم که فلان بانک رقیب تو را خدای عزوجل ورشکاند وبرداشت. گفت: هيچ شنيدی که مرا بگذاشت؟
اگر بمرد عدو جاى شادمانى نيست
كه زندگانى ما نيز جاودانى نيست
* * * *
حکايت
گروهى مدیران به حضرت مدیرعامل همی گفتند و قائم مقام که مهتر ايشان بود خاموش. گفتندش: چرا با ما دراين بحث نگويی؟ گفت: معاونان بر مثال اطبااند و طبيب دارو ندهد جز سقيم را. پس چون ببينم که رأی شما برصواب است مرا بر سر آن سخن گفتن حمت نباشد.
چو كارى بى فضول من بر آيد
مرا در وى سخن گفتن نشايد
و گر بينم كه نابينا و چاه است
اگر خاموش بنشينم، گناه است
* * * *
حکایت
دو کارمند در جی بودند. یکی علم آموخت و دیگر مال اندوخت. عاقبت الامر آن یکی علامه علوم بانکی گشت و این یکی مدیر بانک. پس توانگر به چشم حقارت در فقیه نظرکردی و گفتی من به مدیریت رسیدم و این همچنان در مسکنت بمانده است. گفت: ای برادر شکرنعمت باری تعالی همچنان افزونترست بر من که میراث پیغمبران یافتم – یعنی علم- و تورا میراث فرعون و هامان.
من آن مورم که در پایم بمالند
نه زنبورم که از دستم بنالند
کجا خودشکراین نعمت گزارم
که زور مردم آزاری ندارم
* * * *
حکايت
کارمند پارسايی را ديدم بر کنار شعبه ای دورافتاده و همه مزایا از وی دریغ شده. مدتها در آن رنجور بود و شکر خدای عز وجل علی الدوام گفتی. پرسيدندش که شکر چه می گويی؟ گفت : شکر آنکه به مصيبتی گرفتارم نه به معصيتی.
گر مرا زار به كشتن دهد آن يار عزيز
تا نگويى كه در آن دم ، غم جانم باشد
گويم از بنده مسكين چه گنه صادر شد
كو دل آزرده شد از من؟ غم آنم باشد
* * * *
حکايت
يكى از جمله ی صالحان بخواب ديد مر مدیرى را در بهشت است و کارمندپارسايى در دوزخ، پرسيد: موجب اين درجات چيست و سبب آن درکات؟ كه مردم به خلاف اين معتقد بودندند. ندا آمد كه : اين مدیر به ارادت کارمندان پارسا به بهشت اندرست و این کارمندپارسا به تقرب مدیران، به دوزخ.
دلقت به چكار آيد و مسحى و مرقع
خود را ز عملهاى نكوهيده برى دار
حاجت به كلاه بركى داشتنت نيست
درويش صفت باش و كلاه تترى دار
* * * *
حکايت
کارمند درويشی را شنيدم که در آتش فاقه می سوخت و رقعه بر خرقه همی دوخت و تسکين خاطر مسکين را همی گفت:
به نان خشک قناعت كنيم و جامه دلق
كه بار محنت خود به ، كه بار منت خلق
کسی گفتش : چه نشينی که فلان مدیر دراين تشکیلات، طبعی کريم دارد و کرم عميم، ميان به خدمت آزادگان بسته و بر در دلها نشسته. اگر بر صورت حال تو چنانکه هست وقوف يابد پاس خاطر عزيزان داشتن منت دارد و غنيمت شمارد. گفت: خاموش که در پسی مردن، به که حاجت پيش کسی بردن.
همه رقعه دوختن به و الزام كنج صبر
كز بهر جامه ، رقعه بر خواجگان نبشت
حقا كه با عقوبت دوزخ برابراست
رفتن به پايمردى همسايه در بهشت
* * * *
حکايت
کارمندی را در دوران رکود بی پولی هول رسيد. کسی گفت: فلان بازرگان مایه دارد اگر بخواهی باشد که دريغ ندارد . گويند آن بازرگان به حسابگری معروف بود .
گر بجاى نانش اندر سفره بودى آفتاب
تا قيامت روز روشن ، كس نديدى در جهان
جوانمرد گفت : اگر خواهم وام دهد يا ندهد وگر دهد منفعت کند يا نکند . باری، خواستن ازو زهر کشنده است. هزار منت بر سر و در آخر صد کار خلاف قانون شرع به جهت وی.
هرچه از دو نان به منت خواستى
در تن افزودى و از جان كاستى
حكيمان گفته اند: آب حيات اگر فروشند به آب روی، دانا نخرد که مردن به علت ، به از زندگانی به مذلت.
اگر حنظل خورى از دست خوشخو
به از شيرينى از دست ترشروى
* * * *
حکايت
کارمندی را ضرورتی پيش آمد . کسی گفت : فلان مدیر قدرتی دارد به قياس ، اگر بر حاجت تو واقف گردد همانا که در قضای آن توقف روا ندارد . گفت : من او را ندانم . گفت : منت رهبری کنم . دستش گرفت تا به دفتر آن شخص درآورد . يکی را ديد لب فروهشته و تند نشسته . برگشت و سخن نگفت . کسی گفتش : چه کردی ؟ گفت : عطای او را به لقايش بخشيدم.
مبر حاجت به نزدیک ترشروى
كه از خوى بدش فرسوده گردى
اگر گويى غم دل، با كسى گوى
كه از رويش به نقد آسوده گردى
* * * *
در آداب صحبت و همنشنى
مال از بهر آسايش عمر ست نه عمر از بهر گرد کردن مال .
* * * *
حضرت موسى عليه السلام قارون را نصيحت کرد که احسن کما احسن الله اليک ، نشنيد و عاقبتش شنيدی .
بخشش و منت نگذار كه نگذار كه نفع آن به تو باز مى گردد.
* * * *
دو کس رنج بيهوده بردند و سعی بی فايده کردند : يکی آنکه اندوخت و نخورد و ديگر آنکه آموخت و نکرد .
* * * *
علم از بهر دين پروردن است نه از بهر دنيا خوردن .
* * * *
سه چيز پايدار نماند : مال بی تجارت و علم بی بحث و ملک بی سياست .
* * * *
رحم آوردن بر بردان ستم است بر نيکان. عفو کردن از ظالمان جورست بر درويشان.
* * * *
به دوستی پادشاهان اعتماد نتوان کرد و بر آواز خوش کودکان که آن به خيالی مبدل شود و اين به خوابی متغير گردد.
* * * *
هرآن سری که داری با دوست در ميان منه چه دانی که وقتی دشمن گردد؛ و هر گزندی که توانی به دشمن مرسان که باشد که وقتی دوست شود.
رازی که نهان خواهی با کس در ميان منه وگرچه دوست مخلص باشد که مرآن دوست را نيزدوستی است.
* * * *
سخن ميان دو دشمن چنان گوی که گر دوست گردند، شرم زده نشوی.
* * * *
چون در امضای کاری متردد باشی آن طرف اختيار کن که بی آزارتر برآيد .
* * * *
بر عجز دشمن رحمت مکن که اگر قادر شود بر تو نبخشايد .
* * * *
نصيحت از دشمن پذيرفتن خطاست. وليکن شنيدن رواست تا به خلاف آن کار کنی که آن عين صواب است .
* * * *
دو کس دشمن ملک و دينند : پادشاه بی حلم و دانشمند بی علم .
* * * *
پادشه بايد که تا بحدی خشم بر دشمنان نراند که دوستان را اعتماد نماند . آتش خشم اول در خداوند خشم اوفتد پس آنگه که زبان به خصم رسد يا نرسد.
* * * *
بدخوی در دست دشمن گرفتار ست که هرکجا رود از چنگ عقوبت او خلاص نيابد.
* * * *
چو بينی که در سپاه دشمن تفرقه افتاده است تو جمع باش وگر جمع شوند از پريشانی انديشه کن.
* * * *
سر مار به دست دشمن کوب که از احدی الحسنيين خالی نباشد ، اگر اين غالب آمد مار کشتی و گر آن ، از دشمن رستی.
* * * *
خبری که دانی که دلی بيازارد تو خاموش تا ديگری بيارد.
* * * *
پادشه را خيانت کسی واقف مگردان ، مگر آنکه بر قبول کلی واثق باشی وگرنه در هلاک خويش سعی می کنی.
* * * *
فريب دشمن مخور و غرور مداح مخر که اين دام رزق نهاده است و آن دامن طمع گشاده . احمق را ستايش خوش آيد چون لاشه که در کعبش دمی فربه نمايد .
* * * *
متکلم را تا کسی عيب نگيرد ، سخنش صلاح نپذيرد .
* * * *
همه کس را عقل خود به کمال نمايد و فرزند خود به جمال.
* * * *
ده آدمی بر سفره ای بخورند و دو سگ بر مرداری با هم بسر نبرند. حريص با جهانی گرسنه است و قانع به نانی سير. حکما گفته اند: توانگری به قناعت به از توانگری به بضاعت.
* * * *
هر که درحال توانايی نکويی نکند، در وقت ناتوانی سختی بيند .
* * * *
هر آنچه زود برآيد، دير نپايد .
* * * *
کارها به صبر برآيد و مستعجل به سر درآيد .
* * * *
نادان را به از خاموشی نيست وگر اين مصلحت بدانستی نادان نبودی .
* * * *
هر که با داناتر از خود بحث کند تا بدانند که داناست، بدانند که نادان است .
* * * *
هر که با بدان نشيند نيکی نبيند .
* * * *
مردمان را عيب نهانی پيدا مکن که مرايشان را رسوا کنی و خود را بی اعتماد. هرکه علم خواند و عمل نکرد بدان ماند که گاو راند و تخم نيفشاند .
* * * *
از تن بی دل طاعت نيايد و پوست بی مغز بضاعت را نشايد .
* * * *
نه هر که در مجادله چست، در معامله درست .
* * * *
اگر شبها همه قدر بودی ، شب قدر بی قدر بودی.
* * * *
نه هر که بصيرت نکوست سيرت زيبا دروست ، کار اندرون دارد نه پوست .
* * * *
هر که با بزرگان ستيزد، خون خود ريزد.
* * * *
پنجه بر شير زدن و مشت بر شمشير کار خردمندان نيست .
* * * *
ضعيفی که با قوی دلاوری کند، يار دشمن است در هلاک خويش.
* * * *
گر جور شکم نيستی هيچ مرغ در دام صياد نيوفتادی بلکه صياد خود دام ننهادی. حکيمان دير دير خورند و عابدان نيم سير و زاهدان سد رمق و جوانان تا طبق برگيرند و پيران تا عرق بکنند . اما قلندران چندانکه در معده جای نفس نماند و بر سفره روزی کس.
* * * *
مشورت با زنان تباه است و سخاوت با مفسدان گناه .
* * * *
هر که دشمن پيش است اگر نکشد ، دشمن خويش است .
* * * *
کشتن بنديان تأمل اولی ترست بحکم. آنکه اختيار باقيست توان کشت و توان بخشيد وگر بی تامل کشته شود محتمل است که مصلحتی فوت شود که تدارک مثل آن ممتنع باشد .
* * * *
جوهر اگر در خلاب افتد، همچنان نفيس است وغباراگربه فکل رسد، همان خسيس. استعداد بی تربيت دريغ است و تربيت نامستعد، ضايع. خاکستر نسبی عالی دارد که آتش جوهرعلويست وليکن چون به نفس خود هنری ندارد، با خاک برابر است و قيمت شکر نه از نی است که آن خود خاصيت وی است .
* * * *
مشک آن است که ببويد نه آنکه عطار بگويد. دانا چو طبله عطار است خاموش و هنرنمای و نادان خود طبل غازی بلند آواز و ميان تهی .
* * * *
دوستی را که به عمری فراچنگ آرند نشايد که به يک دم بيازارند .
* * * *
عقل در دست نفس چنان گرفتار است که مرد عاجز با زن گربز رای . رای بی قوت مکر و فسون است و قوت بی رای ، جهل و جنون .
* * * *
جوانمرد که بخورد و بدهد به از عابد که روزه دارد و بنهد. هر که ترک شهوت از بهر خلق داده است، از شهوتی حلال در شهوتی حرام افتاده است .
* * * *
اندک اندک خيلی شود و قطره قطره سيلی گردد يعنی آنان که دست قوت ندارند سنگ خورده نگه دارند تا به وقت فرصت دمار از دماغ ظالم برآرند .
* * * *
عالم را نشايد که سفاهت از عامی به حلم درگذراند که هر دوطرف را زيان دارد : هيبت اين کم شود و جهل آن مستحکم .
* * * *
معصيت از هر که صادر شود ناپسنديده است و از علما ناخوب تر که علم سلاح جنگ شيطان است و خداوند سلاح را چون به اسيری برند شرمساری بيش برد .
* * * *
جان در حمايت يک دم است و دنيا وجودی ميان دو عدم . دين به دنيافروشان خرند ، يوسف بفروشند تا چه خرند ؟ الم اعهد اليکم يا بنی آدم ان لاتعبدوا الشيطان .
* * * *
شيطان با مخلصان بر نمی آيد و سلطان با مفلسان .
* * * *
هر که در زندگانی نانش نخورند چون بميرد نامش نبرند. لذت انگور، بيوه داند نه خداوند ميوه. يوسف صديق عليه السلام در خشک سال مصر سير نخوردی تا گرسنگان فراموش نکند .
* * * *
درويش ضعيف حال را در خشکی تنگ سال مپرس که چونی الا بشرط آنکه مرهم ريشش بنهی و معلومی پيشش .
* * * *
دو چيز محال عقل است : خوردن بيش از رزق مقسوم و مردن پيش از وقت معلوم .
* * * *
ای طالب روزی بنشين که بخوری و ای مطلوب اجل مرو که جان نبری .
* * * *
صياد بی روزی ماهی در دجله نگيرد و ماهی بی اجل در خشک نميرد .
* * * *
حسود از نعمت حق بخيل است و بنده بی گناه را دشمن می دارد .
* * * *
تلميذ بی ارادت، عاشق بی زر است و رنده بی معرفت، مرغ بی پر و عالم بی عمل، درخت بی بر است و زاهد بی علم، خانه بی در.
مراد از نزول قرآن ، تحصيل سيرت خوب است نه ترتيل سورت مکتوب . عامی متعبد پياده رفته است و عالم متهاون سوار خفته . عاصی که دست بردارد به از عابد که در سر دارد.
* * * *
يکی را گفتند : عالم بی عمل به چه ماند ؟ گفت به زنبور بی عسل.
* * * *
مرد بی مروت، زن است و عابد با طمع، رهزن.
* * * *
دو کس را حسرت از دل نرود و پای تغابن از گل برنيايد: تاجر کشتی شکسته و وارث با قلندران نشسته.
* * * *
خلعت سلطان اگر چه عزيز است جامه خلقان خود به عزت تر و خوان بزرگان اگر چه لذيذست خرده انبان خود به لذت تر.
* * * *
خلاف راه صواب است و عکس رای اولوالالباب، دارو به گمان خوردن و راه ناديده بی کاروان رفتن . امام مرشد محمد غزالی را رحمه الله عليه پرسيدند : چگونه رسيدی بدين منزلت در علوم ؟ گفت : بدانکه هرچه ندانستم از پرسيدن آن ننگ نداشتم.
* * * *
هر آنچه دانی که هر آينه معلوم تو گردد. به پرسيدن آن تعجيل مکن که هيبت سلطنت را زيان دارد .
* * * *
هر که با بدان نشيند اگر نيز طبيعت ايشان در او اثر نکند به طريقت ايشان متهم گردد و گر به خراباتی رود به نماز کردن ، منسوب شود به خمر خوردن.
* * * *
ريشی درون جامه داشتم و شيخ از آن هر روز بپرسيدی که چون است و نپرسيدی کجاست . دانستم از آن احتراز می کند که ذکر همه عضوی روا نباشد و خردمندان گفته اند : هر که سخن نسنجد از جوابش برنجد .
* * * *
در انجيل آمده است که ای فرزند آدم گر توانگری دهمت مشتغل شوی به مال از من وگر درويش کنمت تنگدل نشينی ، پس حلاوت ذکر من کجا دريابی و به عبادت من کی شتابی؟
* * * *
ارادت بی چون يکی را از تخت شاهی فرو آرد و ديگری را در شکم ماهی نکو دارد .
* * * *
زمين را ز آسمان نثار است و آسمان را از زمين غبار، کل اناء يترشح بما فيه .
* * * *
حق جل و علا می بيند و می پوشد و همسايه نمی بيند و می خروشد .
* * * *
هر که بر زير دستان نبخشايد به جور زيردستان گرفتار آيد .
* * * *
نصيحت پادشاهان کردن کسی را مسلم بود که بيم سر ندارد يا اميد زر .
* * * *
حکايت
شبانی را پدری خردمند بود . روزى بدو گفت : اى پدر دانا و خردمند! مرا آنگونه که از پيروان خردمند می رود پندی بياموز!
پدر گفت : به مردم نيكى كن، ولى به اندازه، نه به حدى كه او را مغرور و خيره سر نمايد.
شبانى با پدر گفت اى خردمند
مرا تعليم ده پيرانه يك چند
بگفتا: نيك مردى كن نه چندان
كه گردد خيره ، گرگ تيزدندان
* * * *
جاهلی خواست که الاغی را سخن گفتن بياموزد، گفتار را به الاغ تلقين مى كرد و به خيال خود مى خواست سخن گفتن را به الاغ ياد بدهد.
حكيمى او را گفت : اى احمق ! بيهوده كوشش نكن و تا سرزنشگران تورا مورد سرزنش قرار نداده اند اين خيال باطل را از سرت بيرون كن، زيرا الاغ ازتو سخن نمى آموزد، ولى تو مى توانى خاموشى را از الاغ و ساير چارپايان بياموزى.
حكيمى گفتش اى نادان چه كوشى
در اين سودا بترس از لولائم
نياموزد بهايم از تو گفتار
تو خاموشى بياموز از بهائم
هركه تأمل نكند در جواب
بيشتر آيد سخنش ناصواب
يا سخن آراى چومردم بهوش
يا بنشين همچو بهائم خموش
* * * *
لقمان آهنی به دست حضرت داوود عليه السلام ديد که همچون موم نزد او نرم مى شود و هر آن گونه بخواهد آن را مى سازد، چون مى دانست كه بدون پرسيدن ، معلوم مى شود كه داوود عليه السلام چه مى خواهد بسازد. از او سؤ ال نكرد، بلكه صبر كرد تا اينكه فهميد داوود عليه السلام به وسيله آن آهن ، زره ساخت.
چو لقمان ديد كاندر دست داوود
همى آهن به معجز موم گردد
نپرسيدش چه مى سازى كه دانست
كه بى پرسيدنش معلوم گردد
* * * *
حکايت
پارسايى در مناجات مى گفت: خدايا! بر بدان رحمت بفرست، اما نيكان خود رحمتند و آنها را نيك آفريده اى.
گويند: فريدون كه بر ضحاك ستمگر پيروز شد و خود به جاى او نشست فرمود خيمه شاهى او را در زمينى وسيع سازند. پس به نقاشان چنين دستور داد تا اين را در اطراف آن خيمه با خط زيبا و درشت بنويسند و رنگ آميزى كنند:
اى خردمند! با بدكاران به نيكى رفتار كن، تا به پيروزى از تو راه نيكان را برگزينند.
فريدون گفت : نقاشان چين را
كه پيرامون خرگاهش بدوزند
بدان را نيك دار، اى مرد هشيار!
كه نيكان خود بزرگ و نيك روزند
* * * *
حکايت
از يكى از بزرگان پرسيدند: با اينكه دست راست داراى چندين فضيلت و كمال است، چرا بعضى انگشتر را در دست چپ مى كنند؟
او در پاسخ گفت : ندانی كه پيوسته اهل فضلا، از نعمتهاى دنيا محروم شوند ؟!
آنكه حظ آفريد و روزى داد
يا فضيلت همى دهد يا بخت
* * * *
حکايت
حكيم فرزانه اى را پرسيدند: چندين درخت نامور که خدای عزوجل آفريده است و برومند ، هيچ يک را آزاد نخوانده اند مگر سرو را که ثمره ای ندارد . درين چه حکمت است؟ گفت: هردرختی ثمره معين است که به وقتی معلوم به وجود آن تازه آيد و گاهی به عدم آن پژمرده شود و سرو را هيچ ازين نيست و همه وقتی خوش است و اين صفت آزادگان است.
به آنچه مى گذرد دل منه كه دجله بسى
پس از خليفه بخواهد گذشت در بغداد
گرت ز دست برآيد، چو نخل باش كريم
ورت زدست نيايد، چو سرو باش آزاد
* * * *
این قسمت از حکایات و نصایح سعدی از کگلستان که اندکی تغییر داده شده بود تمام شد. امید است که مورد توجه شما قرار گرفته باشد. و خدا هم به من کمک کند تا دیگرآثار قدما در این خصوص را بخوانم و برایتان بازنویسی کنم.اینک جملات پایانسی گلستان را از قلم خود سعدی برایتان می آورم:
تمام شد کتاب گلستان والله المستعان ، به توفيق باری عز اسمه ، درين جمله چنان که رسم مؤلفان است از شعر متقدمان بطريق استعارت تلفيقی نرفت.
کهن خرقه خويش پيراستن
به از جامه عاريت خواستن
غالب گفتار سعدی طرب انگيزست و طبيبت آميز و کوته نظران را بدين علت زبان طعنه دراز گردد که مغز دماغ ، بيهوده بردن و دود چراغ بی فايده خوردن کار خردمندان نيست ، وليکن بر رای روشن صاحبدلان که روی سخن در ايشان است پوشيده نماند که در موعظه های شافی را در سلک عبارت کشيده است و داروی تلخ نصيحت به شهد ظرافت بر آميخته تا طبع ملول ايشان از دولت قبول محروم نماند ، الحمدالله رب العالمين .
ما نصيحت به جاى خود كرديم
روزگارى در اين به سر برديم
گر نيايد به گوش رغبت كس
بر رسولان پيام باشد و بس
والسلام .
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر