۱۳۸۸ خرداد ۴, دوشنبه

مدیر و نسوان

به نام خدا، اللهم عجل لولیک الفرج،سلام دوستان، چندی پیش از باب طنز شوخی و کمی هم جدی حکایتی در خصوص کار زنان نوشتم که با استقبال دوستان مواجه شد. آقایان که متفق القول آن را پسندیدند و خانم ها بعضا خوششان آمد ولی اکثریت قریب به اتفاق بعد از خواندن این حکایت می خواهند سر به تن من نباشد. لذا برآن شدم که این حکایت و حکایت بعدی را در خصوص کار زنان برایتان بگذارم امیدوارم با نظرات خود مرا راهنمایی کنید:

منت خداي را عزوجل كه طاعتش موجب قربت است و به شكر اندر ش مزيد نعمت
حکایت نصیحة المدیر
مدیری را دیدم که صد و اندی شعبه داشت و هزار و سیصد کارمند. شبی در امارت مدیریت مرا به حجره خویش خواند. همه شب از جای خود برنخواست و ازسخنان پریشان گفتن، که فلان انبازم به مطالبات معوق، فلان بضاعت به تسهیلات تبصره ای، این قباله فلان زمین گروفلان وام است و فلان وام را فلان مافیا ضمین. گاه گفتی خاطر تهران دارم که قدرت بسیار در آن است، گاه گفتی هوای تهران مشوش است. سفر دیگرم در پیش است.
همی گفت و گفت تا بدانجا رسید که نالان و اشک ریزان همی گفت: به دردی مبتلایم، جور فراوان بردم و تحمل بیکران کردم و هیچ دم نزدم.
گفتم : دانم که دردی بزرگ بر سینه داری لیک یارای گفتن نداری.
حالی که من این سخن بگفتم عنان طاقت مدیر از دست تحمل به رفت؛ تیغ زبان برکشید و اسب فصاحت در میدان بلاغت جهانید و گفت: چندان بلا از جانب جماعتی بر من مستولی شده که تاب از کفم ربوده و کمر همت و قدرت خم نموده و راه آتی را چونان شبان، تیره و تار نموده که بلایای ماضی همه چونان رحمت الهی نموده.
گفتم : خداوند عزو جل کدامین جماعت شرور و کدام عذاب بی حساب را بر سر خداوندگار تشکیلات بانک فرو آورده که این چنین در مانده و پریشان شده.
گفت: چندی است که دچارعده ای از جماعت نسوانم که به امر عملگی دولت و امور دیوانی همچون مردان به دستگاه پرشوکت و قدر قدرت بانک وارد شده اند. لیک پس از چندی افسار گسیخته و خون فراوانم به دل ما نموده و آرام و قرار ازما ربوده و قوام تشکیلات بانک بر باد داده اند.
گفتم : بازگوی چیستی آن را.
گفت : از کدام گویم و از چه و از چه روی؟ که هر روی روکنم و هردردی که خواهم گفتن دردی دیگر برآید و دل ما و مستمعان ریش گردد و مستمع را تاب شنیدن ماوقع نباشد.
گفتم :من پای افراز کنم و گوش جان بازکنم و دل خویش وسعت دهم تا بتوان شنید و از خود به در نشد.

و مدیرمحزون، قصه پر غصه خود این چنین آغاز نمود:
جماعت نسوان در عنفوان جوانی جز لشگر مستخدمین بانک درآیند و تعهد سازند که کلیه امور بانکی را در کلیه شعب ولایات استخدامی خود به انجام رسانند به نحو احسن و اکمل. لیک پس از چندی روی دگر خود نمایان سازند آن کنند که در سطور پسین آورم. این جماعت که آدم علیه السلام را از فردوس برین رانده و تخت جمشید را به هوسی سوزانده و نیمی از اولیاء الهی را به زهر قاتل کشته و جمیع منازعات و قشون کشی ها را پدید آورده اند چگونه از تشکیلات بانک در گذرند و خاک آن به توبره نکشند.
از آغازین روز که به شعبه ای درآیند، ناز و افاده پیش گیرند و بر سر هر کوچک مساله ای قدح قدح اشک ریزند و ناله سرکنند، همه معصومین را به میان کشند و غوغا همی کنند و از زن بودن خود گویند این که کار برایشان سنگین است کاری سهل خواهند. بااین معرکه دیگر عملگان بانکی را سرخورده نموده و آنان نیز پای دراز کرده و دست از سعی و تلاش وافر برداشته و به کمتر توان خود قانع گردند.
اگر مسافت منزل و حجره بیش از نیم فرسخ شد همه روابط به کار گیرند و کارها چنان در هم آویزند که نتوانی جز خواسته آنان به مکانی دگر اندیشی.
پس از هرتذکری، امربه معروفی و یا نهی از منکری که از جانب امیر شعبه، وزیر یا سایر دیوانیان به او روان گردد، ابروان در هم کشیده و روی ترش كرده و زبان به غرولند گشوده و هر آینه آماده پیکاری شده و سرانجام اشکی ، آهی، نفرینی و قهری چند روزه و قبض گوشی تلیفون و اعلان به سراسر ولایات که به وي ظلم عظما و توهین نابخشودنی روا شده. که گر تیغ قهر برکشد نبی و ولی سرکشد.
با هر تشری از ارباب رجوع اشک ریزان شرف تشکیلات بر باد داده و حمل برخصومت شخصی نموده و ارباب رجوع را بر سر دیگر همکاران جری کرده که نداند گریز از کارزار خصم را غالب کند.
از آغاز کارشان در هر صبحدم گویم که حکایتی بس غریب است؛ چنان پای درحجره گذارند چنان گام بردارند که گویی باری گران بردوش دارند به اجبار و التماس آوردندشان. به آهستگی به عقب میزشان رفته دست در انبان کنند و آبگینه درآورند و روی خود به انواع رنگ و لعاب آلایند و گردی سفید بر سرو روی پاشند- تاسیاهی درونشان نمود نکند- و کاکل ازلچک بیرون دهند و سپس جمیع نسوان آن حجره به گرد میزي جمع گردند هی پچ پچ کنند و لب گزه روند و چشم نازک کنند و دست بر پشت دست زنند. لیک ما پس از گذشت عمری ندانستیم این شورا در اول هر صبح چیست و در آن چه گویند؟!؟
ازبامداد تا نماز ظهر درپشت ميز خود گوشي تليفون به دست مشغول خوش و بش و چاق سلامتي و رد بدل ماوقع روز قبل با ننه و آباجي و خاله و هزار خاله زنك ديگرند اگر هم لحظه گوشي از يد مباركشان به زمين افتاد درحال لنباندن انواع حلويات ، آجيل ، پفكيات ،چيپسيات ، نسكافه و چايي اند ، يا درحال بررسي آخرين ر‍‍ژيم لاغري نزد فلان اطبا و فلان زورخانه كاهش وزن در فلان محل و اخذ فلان ادعيه از فلان رمال و به دنبال نشاني فلان حراجي لچك و شليطه و چارقد و تنبان و تعلم دستور العمل طبخ فلان خورش و تناول صبحانه شاهانه از همه رقم و ... .
ليك پس از گذشت ساعتي از ظهر گويي صاعقه اي بر سرشان فرودآمده يكبار غوغا كنند به سمت ميز حساب و كتاب هجوم آورده و شروع به محاسبه كنند تا هرچه زودتر حساب ها را بربندند و بروند كه بترين بلا نزد ايشان ماندن در حجره است حتي براي يك نفس. از نماز ظهر هماره غر زنند كه زود باشيد و حساب ها ببنديد و كتابها بهم آريد و باجه ها بربنديد كه ماقصد شدن به بيتمان داريم و اهل و عيال منتظرند. بيچاره تحويلداران كه صبح تا ظهر از مشتري كشند و ظهر تا موعد رفتن از اين جماعت بي مروت.
از مزد و مواجب آنها همي گويم كه هميشه بيشتر طلبند و چون به عمله اي يك ساعت صله بيشتر دهي جنگ و مكافات راه انداخته و شرف امير و مدير را با هم برده و هزار انگ به دنگ تشكيلات و اكابر آن چسبانده و عصب ديگر همكاران خرد كرده و دهنده صله را از حيات خويش نادم.
بيچاره بچه شاگرد حجره كه هرجا اين جماعت نسوانند دايم در رفت و شد است در طريق خريد چيپس و كيك و پرداخت انواع قسط و ... كه تاب و توان آنان را زايل كند و ديگر توان نظافت حجره و بايگاني مكتوبات نباشد.
از توانشان در تقسيم كار بگويم كه از اين جاعت در اين امر سزاوار تر نيافتم كه چنان كارها را تقسيم كنند كه جز خود، ديگري لختي براي سرخاراندن نداشته باشد و به خدا مانده ام در اين عدالت تقسيم كه هيچ كاري جز كارهاي موصوف بر عهده شان نخواهد بود.

هر از چند گاهي كه شكمشان بالاآمده و طفلي نو در راه دارند، به اين بهانه يك سالي به مرخصي روند و سالي ديگر هرروز به رخصت شير . كه ديگر سقف آسمان شكافته و اينان مادر شده اند. نظم شعبه برهم زنند كه هم عمله بانك باشند و هم نباشند. بعد آن تا چند سال پسين گرفتار دايه و مهد و مكتب كه خود حديث بي انتها دارد.

بازديدم مدير حالي به حالي شد و منقلب و همي گريست و نعره فراوان زد. من هيچ نگفتم تا كه حالش از اين همه هيجان به شود و خود به سخن آيد.
گفت: كار بدانجا رسيده كه جمعي از نسوان را به مناصب حكومتي گمارده اند و عده اي به امير و وزيري شعب و عده اي به مهتري فلان گردكي امارت ستادي. بتر از همه آن كه چندي است كه هر نامه و بخشنامه كه از مقامات عاليه بانك آيد مهريكي از اين جماعت نسوان بر پايين آن به چشم خورد كه نيك بنگري خواهي ديد كه آن نامه نه تنها راهي نگشوده كه خود گره اي مكرر بر گره هاي نا بگشودني ديگر است . ما خود ندانيم كه ديگر چگونه به خدمت خلق خدا بپردازيم با اين همه قيد و بند.
لختي ديگر مدير منقلب شد و آه سر داد و فغان بر داد داد و همي گريست . من نيز به تبعيت ازوي و پس از استماع آن همه بلاي متواتر و لا علاج منقلب شدم گريه همي كردم. في الحال پس از گذشت چندي از بكاء غيرمنقطع مدير، به دامان وي آويختم و گفتم تا مرا نصيحتي ننمايي دست از دامانت برندارم و از حضور مرخص نشوم. مدير گفت چند نصيحتت كنم ، تا من در قيد حياتم بازنگويي كه اگر باز گويي محال است از اين جماعت سر سالم بر گور ببري.

نخست:نسوان استخدام مكن حتي به قيد از دست دادن ميز.

ديم:گر ناچار به استخدامي، آن كن كه گويم:
· باوي شرط كن تا درخدمت بانك است مجرد باشد و تاهل اختيار ننمايد.
· اگر تاهل اختيار نمود، مادر نشود.
· اگر مادر شد از خدمت استعفا دهد.
· در هنگامه استخدام، داروغه هاي گزينشي و منهيان متواتر نمايي تا اطمينان يابي او نه مادر دارد و نه خواهر و نه دوست، تا شايد در مخارج تليفون بتواني قدري صرفه جويي نمايي.

سيم: اگر استخدام بودند يا شدند و كاري جهت راندن آنان از تشكيلات نيافتي در هر قسمت يكي از آنان را به كار گمار و نگذار كه عددشان از يك در هر حجره تجاوز نمايد. اگر از يك فراتر شد و به دو يا بيش از آن در يك حجره ناچار شدي آن ها را چنان دور از هم نشان تا نتوانند حتي به اشاره با هم قال كنند. يا اين كه دربين آنان جماعتي از مردان گمارو فاصله را مستحكم نما.

رابع: تا تواني در بينشان نفاق حاكم فرما كه اتحاد آنان ظلمي است عظمي به بانك و ديگر عملگان بانكي و بسي توطئه در پس اين اتحاد ناميمون.

خامس: تا تواني نگذار كه هيچ از اين جماعت به منصبي رسند كه هم خود تباه كنند و هم آن منصب و هم زيردستان.

سادس: در آغازين روز استخدام، آنها را در باجه تحويلداري گمار تا قدرو اندازه خود بدانند و روي كم كنند.
و ...
...
پس از استماع سخنان مدير با حالي از تفكر و تحير دست برچانه نهادم و گفتم : مديرا سوگند مي خورم كه گر زماني بر منصبي كه امضايش فراگير باشد قرار گيرم دمار از روزگار اين جماعت متزلزل درآرم و دودمانشان برباد دهم و تشكيلات و جملگي دولتيان را از وجودشان راحت كنم و داد اين اين جماعت رجل مظلوم از ايشان باز ستانم و عدالت واقعي گسترم و في المجموع دخلشان بياورم.

مدير تلخ لبخندي زد و گفت: عمرأ .... .





هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر